اواخر سال 1370یکی از متهمان سابقه دار بنام «پرویز» دستگیر شده بود شگرد وی از این قرار بود که نیمه های شب از لوله گاز بالا می رفت و از پنجره آشپزخانه یا پذیرایی وارد منزل و پس از سرقت ازهمان راه بدون اینکه صاحبخانه بیدار شود خارج می شد. دستگیری این دزد سالهای سال طول کشید که در ادامه از آن خواهم گفت.
آن موقع من در آگاهی تازه کار و علاقمند به این تخصص بودم. یواش یواش پختهتر و باتجربهتر شدم و سال 1376 پرونده سرقت منزلی به من ارجاع شد. پس از مطالعه وتحقیقات ازمالباخته که سرهنگ بازنشسته ارتش و ساکن امیرآباد بود به اتفاق از محل سرقت بازدید کردم. باتوجه به نحوه و شگرد، حدس زدم سرقت توسط سارقی که چند سال است دم به تله نداده صورت گرفته باشد.
نزد رییس شعبه، سرگرد خزاعی که از افسران مجرب وکاربلد بود رفتم و موضوع را توضیح دادم وی ضمن تایید نظریهام، راهنمایی و راهکارهای لازم برای دستگیری متهم را گوشزد کرد و پس از گذشت 3 روز یکی ازتراول چکهای مسروقه بیست هزار تومانی توسط زنی بنام «زهرا» از بانک وصول شد.
به آدرس ارایه شده رفتم که اشتباه بود بنابراین برای شناسایی وی و محل سکونتش به اداره ثبت احوال مراجعه رفتم که متاسفانه نام شوهرش خوانا نبود. مشخصات دفترخانهای در شهر ری که سالیان قبل عقد شدهبود را پیدا کردم. پس ازشناسایی عاقد که مردی سالخورده بود به دفترش رفتم و پس ازبررسی سوابق، حدسم به یقین پیوست. همسر این زن همان سارق سابقهدار بنام «پرویز» بود.
مصمم شدم هرچه زودتر وی را دستگیر کنم ولی هیچ آدرسی از او نداشتم. شنیده بودم این دزد پس از سرقت قبلی و تغییر خانهاش در جگرکیهای میدان کشتارگاه صبحانه میخورد. در طول یک هفته سه روز و ساعت پنج بامداد به میدان کشتارگاه میرفتم ولی اثری از او پیدا نکردم. در نهایت سراغ یکی ازمتهمان سابقهدار رفتم او نیز آدرسی از پرویز نداشت ولی گفت شوهر خواهرش را میشناسد که در میدان راه آهن کوپن فروش است.
دورادور نشان داد و رفت. نزدیک شدم گفتم تعداد زیادی کوپن برای فروش دارم در صورت امکان به محل ما برویم به این بهانه از آنجا سوارش کردم و ماشین را راندم تا جلوی اداره آگاهی در خیابان شهید مطهری اول ترکمنستان. فهمید مامور هستم و گفت پرویز دستگیر شده چیزی گفته؟ تایید کردم گفتم اموال مسروقه را تو میفروحتی، با قسم و آیه منکر شد.
رفتم سر اصل مطلب آدرس پرویز را خواستم. جواب داد خانه قبلیاش را عوض کرده و بلد نیستم. تاغروب که طبق معمول اداره بودیم کاری با برادر زن پرویز نداشتم. دوباره سراغش رفتم و پس از تحقیقات گفت پرویز جاده ساوه ساکن است چند روز پیش همسرم را بردم خانهاش سرکوچه پیاده کردم خودش رفت من خانه وی را نمیشناسم ولی اطلاع دارم یک پیکان وانت سفید اجاره کرده و داخل حیاط پارک میکند.
بلافاصله به اتفاق دو نفر از همکاران جناب سروان یارمحمدی و جناب عارفی به محل موردنظر رفتیم. موقعی که رسیدیم هوا کاملا تاریک شده بود. وسطهای کوچه قلاب گرفتم و علی یارمحمدی که لاغر وکم وزن و فرز بود بالای دیوار رفت. وانت سفید را داخل حیاطی دید و پایین آمد به جلوی منزل مورد نظر رفتیم. دوباره قلاب گرفتم قشنگ یادم هست علی پای راستش را داخل قلاب گذاشت رفت بالای دیوار و پرید حیاط و در را باز کرد.
قبل از دستگیری به اتفاقی ناگوار می پردازم که همیشه ناراحت هستم فردای آن روز علی که برای انجام ماموریتی به کرج رفته بود هنگام برگشت در اتوبان تصادف کرد و پای راستش قطع شد این هم یکی از اتفاقات وخاطرات بد من است بدین جهت نوشتن این خاطره برآیم سخت بود خدا را شکر علی با روحیه ای که داشت با پای مصنوعی از ما بهتر راه میرود ولی حیف شد افسر با شخصیت باهوش وکاربلد عین او از گردونه خارج شد.
وارد منزل آقای دزد شدیم خواب بود. او روزها به خوبی استراحت میکرد تا نیمههای شب با انرژی به دزدیهایش بپردازد. بیدارشد و با دیدن ما اعتراض کرد که چرا اینجوری بدون اجازه وارد خانهاش شدهایم؛ من هم در جوابش گفتم تو چرا هر شب بدون اجازه وارد خانههای مردم میشودی مگر از آنها اجازه میگیری؟ پس از انجام تحقیقات چندین روزه وی به 45 سرقت از منازل مختلف اعتراف کرد. همچنین چند مالخر را معرفی کرد که همگی دستگیر شدند و به همدستی با این دزد حر فهای اعتراف کردند.
یک روز از پرویز خواستم خاطرهای از سرقتهایی که انجام می داد تعریف کند که بسیار جالب بود. گفت خلاف را تازه شروع کرده بود وحدودا 16 ساله بوده. سمت خیابان آزادی از روی دیوار وارد حیاطی شده و زیر بوته ها خودش را مخفی کرده بود تا شاید یک نفر برای قضای حاجت از خانه بیرون بیاید و او از این فرصت استفاده کند و خودش را به داخل برساند.
او تعریف کرد: « داخل رفتم و منتظر ماندم زن تنها خوابش ببرد. زمانیکه خروپفش بلند شد کبریتی از جیبم بیرون آوردم و چند تا روشن کردم ببینم چه چیزی به دردم میخورد یهویی چراغ اتاق روشن شد. سرم را بالا آوردم دیدم زن چهار شانه ورزشکار و پشت انگشتهای دستش پینهدار بود عین بوکسور ها روبرویم ایستاده؛ چاقویی به او نشان دادم و گفتم بیایی جلو با چاقو خط خطیات میکنم؛ پوز خندی زو جلوتر آمد نفهمیدم کی و چطوری دست مرا گرفت بالای سرش چرخاند و به دیوار زد. روی زمین افتادم داد زد پاشو از ترسم گفتم چشم در آن لحظه دعا میکردم ماموری برسد مرا دستگیر کند از دست این زن خلاص بشوم. دستم را گرفت و آشپزخانه برد، غذا و چایی داد نصیحتم کرد آخر سر مبلغ 7 هزار تومان (هفت اسکناس هزار تومانی نو) پول وکارت کارخانهاش را به من داد گفت برو خانهتان لباسهایت راعوض کن بیا سرکار.
موقعیکه از خانهاش بیرون آمدم دو پا داشتم دوتای دیگر قرض کردم دویدم گفتم خدا را شکر آزاد شدم. وقتی به خانه رسیدم هوا روشن شده بود پدرم طبق معمول منتظرم بود ببینم چه چیزی آوردهام. موضوع را توضیح دادم او پولها را از من گرفت و به قمارخانهای نزدیک میدان گمرک رفت و همه را باخت! آن زمان قیمت پیکان صفر حدودا 16 هزار تومان بود. من هم که ناامید شده بودم کارت کارخانه را بیرون انداختم و خودم را آماده کردم برای یک دزدی دیگر.»