وقتی مهدیس در اتوبان های تهران غافلگیر می شود
حالا یک گروه جوان تصمیم گرفتهاند به کمک خیرین، آرزوی بچههای ایرانی را بر آورده کنند. موسسه «وروجکا» کمتر از یک سال است که در زمینه بر آورده کردن آرزوی بچههای سخت درمان، فعالیت میکند و تا به امروز آرزوهای کوچک چندین کودک بیمار را بر آورده کردهاند. روز جمعه نوبت به مهدیس بود که آرزویش برآورده شود. قهرمان قصه ۹ سالش است و مدتها است با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم میکند. مهدیس به بچههای گروه وروجکا گفته بود که آرزو دارد یک چهره معروف شود و همه بهش احترام بگذارند. وروجکا هم با گروههای مختلف خیر، وارد مذاکره شدند تا شرایط بر آورده شدن آرزوی مهدیس را مورد بررسی قرار دهند. سرانجام یک گروه تشریفاتی، قبول میکنند تا یک روز فوقالعاده را برای مهدیس رقم بزنند.
قرار نیست مهدیس از ماجرا خبردار شود. تمام هماهنگیهای لازم با خانواده و پزشکان انجام میگیرد تا روز جمعه چوب جادویی تکان بخورد و آرزوها برآورده شوند. مهدیس به همراه خانوادهاش مثل یک روز عادی سوار ماشین میشوند تا به یک مهمانی بروند. مهدیس با بیمیلی سوار ماشین میشود و حرکت می کنند. این سمت ماجرا، گروه تشریفات با یک بنز نقرهای آماده استقبال از قهرمان هستند. اتوبان ارتش غرب، محل قرار است. ماشین سفید رنگ خانواده برای پرسیدن آدرس توقف میکند. دو مرد شیکپوش و بلند بالا با دیدن مهدیس حسابی ذوق زده میشوند و ازش درخواست میکنند که اجازه بدهد همراهیاش کنند. مهدیس که از همه جا بیخبر است نگاهی متعجب به خواهر و مادرش میاندازد و وقتی لبخند تایید را روی صورت مادرش میبیند، از ماشین پیاده میشود و با مردان سیاه پوش همراه میشود. یک نقاب بنفش دخترانه به صورت مهدیس میزنند تا چهرهاش در عکسها معلوم نشود. بچههای گروه تشریفات مثل بادیگاردها دو طرف مهدیس میایستند و مراقب هستند عکاسها و فیلمبردارها زیاد نزدیک خانم سلبریتی نشوند. دو مرد مشکی پوش هم نزدیک به بنز نقرهای ایستادهاند و در را برای مهدیس باز میکنند. مهدیس هنوز شوکه است و حرفی نمیزند. شاید هنوز باورش نشده که قرار است آرزویش بر آورده شود. عکاسها چلیک چلیک عکس میگیرند و فیلمبردارها تمام تلاششان را میکنند تا همه حرکات مهدیس خانم را ثبت و ضبط کنند. ماشینهای عبوری توقف کوتاهی میکنند و سرنشینان سرک میکشند تا چشمشان به جمال یک شخصیت مهم روشن شود.
برگزاری کنسرت به افتخار مهدیس
کاروان ماشینها که به راه میافتند، مهدیس بیشتر باورش میشود که خواب نمیبیند. صدای خندهاش میآید اما همچنان آرام حرف میزند. بچههای تشریفات بر خلاف ظاهر سخت و خشنشان خیلی گرم و صمیمی برخورد میکنند تا یخ مهدیس آب شود. ماشینها پشت هم قطار شدهاند و در خیابانهای اقدسیه پیچ و تاب میخورند تا به مقصد اول یعنی یکی مرکز تجاریهای تازه تاسیس برسند. بنز نقرهای جلوی در ورودی میایستد و عکاسها و فیلمبردارها لحظه به لحظه مهدیس را همراهی میکنند تا برای خرید لباس به طبقهی دوم مجتمع برسد. مهدیس بین مارکهای معتبر لباس میچرخد و از میان رنگهای شاد و خوشحال لباسها یک دست کامل انتخاب میکند. همه مبهوت این هستند که این بچهی کدام وزیر و وکیلی است که انقدر تحویلش میگیرند و حتی وقتی اصل داستان را میشنوند، باور نمیکنند. «یعنی چی داریم آرزوش رو برآورده میکنیم؟ یعنی فقط آرزوش همینه؟» مهدیس لباسهای جدیدش را میپوشد و آماده رفتن به کنسرت میشود.
بنز و بیامو ها بازهم خیابانهای شهر را قرق میکنند تا دختر ویژهی امروز به موقع به مراسم جشن برسد. سازمان فرهنگی هنری اکو محل برگزاری افتتاحیه گالری عکس حمید حامی است. سالن پر از جمعیت است و مسئولان یکی یکی حرف میزنند تا مهمان ویژه مراسم برسد. وقتی خبر میدهند که مهدیس رسیده است، مجری برنامه حسابی تحویلش میگیرد. «امروز مهمان ویژهای داریم. خانم مهدیس لطف کردن تشریف آوردن. به افتخارشون.» حاضرین سالن بدون اینکه بدانند قرار است چه کسی وارد شود، حسابی تشویقش میکنند. مهدیس به همراه تیم تشریفاتی وارد سالن میشوند و همه چشمهایشان را ریز میکنند تا بفهمند این چهره مشهور چه کسی است؟ ولی کسی توضیح نمیدهد. مهدیس از بین جمعیت رد میشود و در ردیف اول کنار نیلوفر لاریپور جا میگیرد. حمید حامی هم که پشت تریبون قرار میگیرد. از اتفاق خوبی که امروز افتاده ابراز خوشحالی میکند و از مهدیس دعوت میکند تا در کنسرت بعدیاش هم شرکت کند. بعد هم در کنار مهدیس چند آهنگ معروفش را اجرا میکند که کل سانس همراهیاش میکنند. مراسم که تمام میشود مهدیس در پوست خودش نمیگنجد. خوشحالیاش از زیر نقاب بنفشش بیرون میریزد. گروه تشریفات دورهاش میکنند و به سمت بنز تشریفاتی هدایتش میکنند تا برای همیشه خاطره امشب را در ذهنش حک کند و به رویای شیرین زندگیاش بدل شود.