روایت از خانهای است که هیچ ردی از ستایش در آن نیست؛ نه عکسی، نه ردی از خاطرهای، نه چیز دیگری؛ خانهای که بعد از اتفاقی که برای ستایش افتاد، خالی و جابهجا شد؛ اما در خیرآباد ماندند.
به گزارش
ایران خبر، «فردا مرا چو قصه فراموش میکنی» حکایت صفیه است؛ حکایت همسرش. حکایت نفیسه، منیراحمد، رحیمه، «ستایش» و الیاس. حکایت فراموشی خانوادهای که باز مانده بعد از تمام شدن دخترش؛ ستایش قریشی. اصلا مسئلهی بودن یا نبودن قریشیها، گوش دادن به قصه دل است. به قصه دل هیچکدامشان اما کسی گوش نکرده است مگر با قبول فرضیه فردا چو قصه فراموش کردنش.
قصهای که شاید حوالی تابستان ۹۵ فراموش شده است؛ «یک سال و ۶ ماه من پیدا بودم و این در باز بود به امید اینکه یکی بیاد و بگه حالت چطوره؟ ولی آدمها پیدا نبودن.» صفیه، مادر ستایش اما مانده است. مادری که در لحظههای آمدن و رفتن ماندگار شده است. انگار چیزی در روز و شبهایش پخش شده که نت دارد، موسیقی دارد، در هوا تاب بازی میکند، سر میخورد و از راه پوست جذب میشود. «ستایش رفت و دیگه نیومد؛ غمش موند برای ما ۵ تا و قرصهایی که از پس درد ما برنمیان.»
صفیه، نماد قدرت است. آدم رفتنها را نگاه کردن. آدم به خداحافظیها پاسخ گفتن. «تا روز دادگاه فکر میکردم ستایش تو دعوا سرش خورده به جایی و مرده؛ واقعیت رو به من نگفته بودن. روز دادگاه همه چی رو فهمیدم. از اون موقع بود که دیگه نتونستم بخوابم؛ یک ساله که سر به بالشت نذاشتم.»
صفیه مثال آه کشیده و بغض نترکیده است؛ جان است جواب تمام درددلهایش. «اعدام امیرحسین برای بقیه درس عبرت میشه. من باید جوابگوی ملت افغانستان باشم. شاید اگر قاتل ستایش زودتر اعدام میشد، آتنا و .. قربانی نمیشدن.»
در خانه صفیه اما باز است؛ در هیاهوی بیمهریها، فرصت داده به آنها که یک سال است راه خانهاش را گم کردهاند و سراغی از آنها نگرفتهاند. فرصت داده تا روایتگر قصهای باشد که شاید پایان خوبی داشته باشد.
در خانه ردی از «ستایش» نیست
چند کوچه بالاتر از خانهای که محل آن اتفاق بود. انگار که خاکش نمک داشته باشد، راهی برای فرار از آن نداشتند. شاید هم پولی؛ بس که بیحمایت بودند. «بچه از بند دل آدم پاره شه میدونی یعنی چی؟» هیچکس نمیدانست.
«ما قصاص نخواستیم؛ نمیتونستیم که بخواهیم. به ما گفتن ۱۰۰ میلیون باید بدین اگر قصاص بخواین. نداشتیم که بدیم. دل دادیم به دولت که حکم رو اجرا کنه. درسته داغ ستایش هیچوقت برای ما کهنه نمیشه ولی من حتی یک بارم حرف بدی به خانواده امیرحسین نزدم. ایرانی و افغان نداره، با همه خوبیم. همه خواهر و برادر همدیگهایم.»
حالا روایت خانه جدید، روایت قصهای است که باید بارها خوانده شود؛ که ستایش برای آنها دختری با عکسهای جامانده در سایتها و روزنامهها نیست. «پارسال پدر همسرم (پدربزرگ ستایش) اومد ایران؛ ولی چون نمیدونست ما چندتا بچه داریم درباره ستایش هیچی نگفتیم. مجبور بودیم جلوی اون خوب و خوش باشیم و وقتی میخوابید عزاداری کنیم. بردیمش سر خاک ستایش و گفتیم یکی از فامیلامونه؛ فاتحهای براش خوند و رفت.» بعضی چیزها را نمیشود کلمه کرد. آن بعضیها را صفیه اشک میریخت.
همه چیزش با من بود
اولین عکسی که از ستایش پخش شده برای سیزده به در چند سال پیش بوده است؛ دستهایش را باز کرده و گفته من فرشتهام و باید بروم. «و رفت.» اینجا را نفیسه روایت میکند؛ دختر بزرگ خانواده قریشی. دختر ۱۷ سالهای که ۴ سال است نامزد کرده. ۹ کلاس درس خوانده و بعد از ماجرای ستایش مدرسه را رها کرده و چسبیده به کارهای خانه.
«ستایش از بچگی با من بزرگ شد. با من میخوابید، با من حموم میرفت، با من بیرون میرفت و ... همه چیش با من بود.» نفیسه رقیق شده است؛ در غم. چای دم میکند، غذا درست میکند، خانه را مرتب میکند، به خواهر و برادرش میرسد و ...
«روز آخر هم خودم درستش کردم و موهاشو بستم. ستایش خیلی منظم و تمیز بود؛ همیشه با مامانم میرفت بازار گلسر میخرید. حالا منم و مامان بابام و خواهر برادرام و غمی که هست؛ جلوی مامانم اما کم نمیارم. الان شرایط جوریه که هر کی گم بشه مامانم سریع زنگ میزنه به خانوادهشون و شروع میکنه به درد دل کردن. دیگه حتی خبرها رو هم براش نمیخونم.» ستایش برای نفیسه زنده است؛ اما انگار ندیدنش به مثال دختر زبلی است که هر روز سر در خانه مینویسد آمدم، نبودید.
رد نبودنش
پشت تمام این روایتها صدای گریههای الیاس میآید. پسر کوچک خانواده و همبازی ستایش؛ که تمام درگیری ذهن یک کودک ۴ ساله این است که ستایش رفت که بستنی بخرد؛ چرا برنمیگردد؟ صفیه تعریف میکند که شبها بلند میشود و داد میزند «ستایش رو میخوام. برو بیارش» پسر ۴ سالهای که به جای بازی تا مدتها سرش را به دیوار میکوبیده و حالا هر بار که سر خاک ستایش میروند، سرش را به سنگ قبر میکوبد.
واکنشهای الیاس، ردی است که نبودن ستایش بر روانش انداخته. گریههای طولانی، دویدنهای بیهدف، عصبانیشدن، بهانهگیریها و ... ردی که برای رحیمه دختر ۱۲ ساله خانواده، سکوت است. «با هیچکس حرف نمیزنه. نتونست برای ستایش گریه کنه و حالا ساکتِ ساکته.»
صفیه از بچهها که میگوید، از درد میگوید. از نفیسه که شده مادر دوم خانه، از الیاس که هنوز بهانه ستایش را میگیرد، از رحیمه که سکوت کرده و از منیراحمد، پسر ۱۴ سالهاش که نیست. «همسرم مغنیست؛ کارش انقدر سخته که تمام مهرههای کمرش آسیب دیده. منیراحمد وقتی این وضع رو دید درسش رو ول کرد و رفت تهران. اونجا کارگر ساختمونه و بنایی میکنه. برامون پول میفرسته.» پشت تمام این دردها همچنان صدای گریههای الیاس میآید و مردهای خانه، منیراحمد و پدر ستایش که تن به حرف زدن نمیدهند.
قربانی خاکستری در قصه فراموشی
آدمها به اندازه چیزهایی که از دست میدهند برای رسیدن به چیزهای دیگر پیر میشوند انگار. امیرحسین هم جدا از این روایت نیست. او هم در ۱۷ سالگی پیر شده است و نفس کشیدنش به معنای زندگی کردن نیست؛ که در ۱۷ سالگی درگیر چیزهایی میشود که شاید حتی نتواند کلماتش را به راحتی ادا کند. تجاوز، قتل، اسید و ... . پسری که قربانی محیطی میشود که از آن برآمد و حالا هنوز به سن قانونی نرسیده باید اعدام شود.
در همین میان عسگر قاسمی وکیل مدافع اولیای دم ستایش قریشی میگوید که قاتل ۲۷ مهر اعدام میشود و اگر فرضا اولیای دم گذشت کنند و از قصاص بگذرند هم اعدام انجام میشود. با این حال مجتبی فرحبخش؛ وکیل مدافع قاتل ستایش قریشی میگوید که در صورت رضایت اولیای دم، میتوان طبق ماده ۹۱ که همان توبه است حکم را به تعویق انداخت.
بیشک اشتباه امیرحسین هیچ جبرانی ندارد و دل داغدار خانواده ستایش هم هیچ مرهمی ندارد؛ اما در این ساختار هر دو خانواده قربانی شدهاند. علاوه بر این نبود هیچگونه حمایتی برای خانوادهها و کمکاری سازمانهای دولتی و انجیاوها شرایطی را فراهم کرده که بازماندهها مانند همیشه در حاشیه بمانند و فراموش شوند. سازمانهای دولتی و انجیاوهایی که انتخابشان به هر دلیلی حمایت از خانواده ستایش نبود و حکایت همان «فردا مرا چو قصه فراموش میکنی» شدند.
بدون مرز در خیرآباد
خیرآباد بیشتر از آن که یک محله باشد، یک بلوار است با کوچههای فرعی و باریک و پیچ در پیچ. محلهای در حاشیه ورامین که بافت حاشیهای آن چرایی اتفاقاتی نظیر ماجرای ستایش را مشخص میکند. یک بافت سنتی با مردمی که بیشتر افغانستانیاند تا ایرانی. محلهای که آن را شعبه دوم کابل هم میخوانند و مرزی بین ایرانی و افغانستانی ندارند. مرزی هم اگر ایجاد میشود به دست خیریههایی است که افغانها را تحت پوشش قرار نمیدهند؛ اگر نه خیرآباد شاید تنها محلهای است که افغانها را از دیگران جدا نمیکند.
خیرآباد اما در فقر است؛ فقری که مهاجران افغان به ناچار آنجا را برای زندگی انتخاب کرده و بهنوعی حاشیهنشین شدهاند. حاشیهنشینی جمعیتی که جوانترینها را دارد. ساعت تعطیلی مدارس که میشود، خیرآباد غرق در دانشآموز میشود. انگار که محله در دست کودکان قد و نیم قدی است که به خانههایشان میروند. بعضی از بچهها گروهی از مدرسه بیرون میآیند و بعضی همراه مادرهایشان. تعدادی هم هستند که تنهایی به خانه میروند و امنیت محله را باور کردهاند.
«این اتفاقها خیلی داره تو مملکت ما شایع میشه؛ اعدام شاید بتونه درس عبرتی بشه. هرچند خیلیها هم اعدام شدن و اتفاقی نیفتاده. از یک طرف به دل مادر ستایش نگاه میکنم و از طرف دیگه به پسری که بچهس و قراره اعدام بشه. نمیدونم باید چیکار کرد.» کنار مدرسه ایستاده و نگاهش از هر دختر لباس فرم پوشیدهای میگذرد تا دخترش را گم نکند. از ستایش که حرف میزند، انگار از تابویی حرف میزند که نباید. دائم به دخترش نگاه میکند و دنبال هر بهانهای است برای رفتن. میرود.
«باید اعدام بشه؛ با کشتهشدنش مشکل حل میشه و دیگه از این اتفاقا اینجا نمیفته. قبل از این اتفاق با این خانواده رفتوآمد داشتیم ولی بعد از اون دیگه خبری ازشون ندارم. اگر اتفاق دیگهای نیفته، اعدام قاتل ستایش باعث میشه دیگه همچین مسائلی پیش نیاد.»
چند قدم آن طرفتر از مدرسه دخترانه، مدرسه پسرانه است و پدری که دنبال پسرش آمده. جمله آخر را که میگوید دست پسرش را محکم میگیرد و در کوچههای باریک خیرآباد کمرنگ میشود. «ما هم فکر میکردیم اعدامش کنن ولی...»