داستان تلخ مهاجرت؛ دیگر نمی خواهم یک سوری باشم
13 شهريور 1394 ساعت 22:53
یک دختر جوان سوری میخواهد خودش را به سوئد برساند و درخواست پناهندگی کند. جیمز رینولدز، خبرنگار بیبیسی، از ترکیه او را دنبال کرده است.
اسمش نور عمار است، بیست ساله. میگوید "دیگر نمیخواهم سوری باشم. همه کار برای مردم سوریه سخت است. به همین خاطر تصمیم گرفتم بروم. باید بروم. چارهای ندارم."
نور و مادرش - اسلام - سه سال پیش از دیرالزور سوریه راه افتادند. پدر خانواده که مانده بود کمی بعد کشته شد. نور و مادرش خودشان را به ترکیه رساندند.
دو سال در ترکیه زندگی آسودهای داشتند. نور در یک مرکز کاشت مو کار گرفت، و بعد در تلویزیون دولتی ترکیه مشغول شد. زبان ترکی یاد گرفت، اسب سواری میکرد، تابستان موهایش را زرد میکرد.
با این همه دلش یک زندگی جدید میخواست، دور از این منطقه. تصمیم گرفت خودش را به گوتنبرگ در سوئد برساند که برادرش و خانوادهاش زندگی میکنند. میخواست آنجا که رسید درخواست پناهندگی بدهد.
"پزشک و شیطان"
نور تصمیم گرفت مسیری را که روز به روز مهاجران بیشتری به آن گام میگذارند برود: از سواحل ترکیه به اروپای شمالی از استانبول تا گوتنبرگ از راه آب و خشکی رویهم ۲۵۰۰ مایل (۴۰۲۰ کیلومتر) است. سوریها یک گروه فیسبوکی دارند که در آن درباره مسیرها و هزینهها به هم راهنمایی میکنند. آنطور که آنجا آمده، مسیر استانبول-گوتنبرگ با خرج قاچاقچی حدود ۳۰۰۰ یورو (۲۲۰۰ پوند یا ۳۷۸۰ دلار) هزینه دارد.
صبح زود پانزدهم اوت، مادر نور او را به فرودگاه استانبول برد که با هواپیما تا شهر ساحلی ترکیه ببرد. دم سوار شدن نور، مادرش دلهره گرفت.
"دستم رو گرفت گفت نرو، بمون."
"گفتم مامان دیوانه شدی؟"
"گریهام گرفت. توی راه هم مدام یاد چهرهاش میافتادم."
به شهر ساحلی ازمیر که رسید سراغ پنج دوست دیگرش رفت (یکیشان را "دکتر" صدا میکردند، یکی را "شیطان"). نفری ۱۲۰۰ دلار بابت یک مسیر ده مایلی با قایق تا جزیره یونانی آگاتونیزی به قاچاقچیها دادند.
نور داستان را اینطور تعریف میکند: "۴۸ نفر توی قایق بودیم، سه ساعت روی دریا. خیلی سخت بود. قاچاقچیها به یکی از سرنشینها یاد داده بودند قایق را هدایت کند. اما نمیدانست چه کار باید بکند و قایق وسط دریا خراب شد. خیلی پیش میآید که فکر میکنم دارم میمیرم - به خصوص در دریا."
اما قایقشان به یونان رسید. پنج دوست خسته با قایقهای یونانی به جزیره ساموس و از آنجا به آتن رفتند. بعد زمینی خودشان را به مرز مقدونیه رساندند. در طول راه هتلها به آنها جا نمیدادند.
نور میگوید: "دو-سه شب در خیابان میخوابیدیم. خیلی بد بود. هیچکس سوریها را آدم حساب نمیکند - انگار مرض لاعلاجی داریم."
از مقدونیه سوار اتوبوس شدند و به شهر پرهسهوو در مرز صربستان رفتند. شهر پر از تازهواردهایی مثل خودشان بود.
نور تعریف میکند: "خیلی خسته بودیم. مریض شده بودیم، همهمان."
او تصمیم میگیرد به جمعیت پناهجویانی که منتظر برگه عبور مقدونیهای هستند، نپیوندد. میخواست هر طور شده تا سوئد جایی جلویش را نگیرند و انگشتنگاریاش نکنند.
در تئوری، هرکس باید در اولین کشوری که نامش را ثبت میکند بماند و درخواست پناهندگی بدهد. این قانون البته همیشه اجرا نمیشود، اما بسیارند پناهجویانی که حاضر نیستند خطر کنند و هرچه بتوانند میکنند که انگشتنگاری نشوند.
"مثل رؤیا"
از پرهسهوو، نور و دوستاناش، باز با اتوبوس به بلگراد، پایتخت صربستان، رفتند و در یک محله فقیرنشین جایی برای ماندن پیدا کردند.
شبی که فردایش قرار بود به سمت مجارستان راه بیافتند با او صحبت کردم. مجارستان دروازه شرقی منطقه شنگن است. از آن به بعد مرزی وجود ندارد. پای تلفن گفت: "اگر به سلامت رد شویم عالی خواهد بود، اما اگر اثر انگشت بگیرند فاجعه است."
سپیدهدم روز بعد صدها مهاجر و پناهجو روی خط آهن راه افتادند، تا جایی که پلیس مجارستان جلوی این قبیل افراد را میگیرد و نامشان را ثبت میکند. اما نور و دوستاناش نمیخواستند دیده شوند. سیصد یورو به رانندهای دادند که آنها را تا ده مایلی مرز مجارستان ببرد.
میگفت: "راستش خیلی میترسم. اگر به سلامت رد بشویم، تمام است."
آنها وسایلشان را برداشتند و شبانه راه افتادند. چند ساعت بعد نزدیکی کورهراهی متروک از مرز گذشتند. بیشترشان مریض بودند.
با وجود اینکه وارد منطقه بدون مرز اتحادیه اروپا شده بودند همچنان نگران بودند. آپارتمانی پیدا کردند. نور که تب کرده بود همانجا افتاد. کمی بعد پلیس سراغشان آمد و نفری ۵۰ یورو رشوه خواست که دستگیرشان نکند. نور دو روز اول مریضتر و هراسانتر از آن بود که تماسی بگیرد.
بهتر که شد خودش را به وین رساند.
دوستاناش (از جمله "شیطان") به سمت آلمان رفتند. وقتی رسیدند برایش از غذای درستحسابی که بعد از مدتها داشتند میخوردند عکس فرستادند.
نور هنوز یک گام با مقصد نهاییاش یعنی گوتنبورگ فاصله داشت. حتی در این مرحله که در قلب اروپا بود میترسید وقتی سوار قطار است پلیس بیاید. تا از آخرین مرز رد نمیشد خیالش آسوده نمیشد.
مرز آخر یعنی مرز دانمارک و سوئد، که جایی است وسط تنگه اورهسوند. تقریبا هیچ علامت و نشانی ندارد. قطار روی پلی که بین دو کشور است میرفت که یک دانشآموز هجده ساله سوئدی به نام گوستاو که روبرویش نشسته بود موبایلش را نگاه کرد و گفت: "اپراتور سوئدی شد. یعنی وارد سوئد شدیم."
نور لبخندی زد و گفت: "بالاخره! انگار خواب میبینم. تمام راه از پنجره بیرون را نگاه میکردم و فکر میکردم کجایم؟ بیدارم؟ رسیدهام سوئد؟"
روی واتساپ پیامی برای مادرش فرستاد که رسیده. چند لحظه بعد مادرش زنگ زد. میخواست مطمئن شود.
نور تعریف میکند که "مادرم باور نمیکرد سوئدم. گفت "مطمئنی سوئدی؟"
ساعت شش و بیست دقیقه بعد از ظهر، دو هفته و سیزده ساعت بعد از شروع سفر در فرودگاه استانبول قطار به ایستگاه اصلی گوتنبرگ رسید.
حالا میتوانست در کشوری که میخواست درخواست پناهندگی کند. میخواست چند کلمه اول درخواستش را دقیق و درست بگوید. برادرش برایش پیامکی فرستاد که دقیقا به پلیس چه بگوید.
همانطور که پیاده به سمت نزدیکترین اداره پلیس میرفت آن چند کلمه را با خودش تکرار میکرد. بالاخره رسید. زنگ را زد و رفت تو.
"سلام. من یک پناهجوی سوریام. میخواهم از کشور سوئد درخواست پناهندگی کنم."
کد مطلب: 39386
آدرس مطلب: https://www.irankhabar.ir/fa/doc/report/39386/داستان-تلخ-مهاجرت-دیگر-نمی-خواهم-یک-سوری-باشم