با بهره گرفتن از مصاحبههای او با روزنامهها و نشریات متعدد بینالمللی و بسیاری از نشریات دیگر در اروپا و آسیا بویژه در فرانسه، ایتالیا و ژاپن، شمایی از زندگی و افکار او در فیلمسازی و هنر را از زبان و بیان خودش به شما عزیزان معرفی می کنیم.
تولد و نشو و نمای اولیه
من متولد سال 1319 در تهران هستم. پدر من یک نقاش و طراح دکوراسیون بود که از فشار قیدهای پدرزنش فرار کرد و در اختیاریه خانهای ساخت. 40 روزه بودم که به آنجا رفتیم و دوسال در خانهای زندگی کردیم که در زمستانها پتو به در میزدیم و از دوردست فقط خانه ما دیده میشد که اطرافش مزرعه بود؛ یک خانه با شیروانی قرمز که هیچ چیز جز گندم اطرافش نبود. زندگی سختی داشتیم. مادرم عادت داشت جوراب های ما را که پاره میشد، دوباره بخیه میکرد یا اینکه همیشه کف جورابم را کفی میدوخت.
نخستین محیط اجتماعی زندگی من؛ دوران مدرسه بهرام
من مدرسه را از جایی شروع کردم به نام «دبستان بهرام» که به آن میگفتند «دانشگاه! بهرام» از بس این مدرسه عجیبوغریب بود. آن زمان ما در اختیاریه زندگی میکردیم که یک بیابان برهوت بود و اصلاً مدرسه نداشت. مردم خانه ساخته و بچهها هم بزرگ شده بودند. از شانس من یک سال قبل از اینکه به مدرسه بروم مدرسهای در آنجا ساخته شد. من هم به همان مدرسه رفتم. همکلاسی من یک «بَندکش» بود به نام اسدالله عباس بصیری که هفده ساله بود و من شش سال داشتم! برای اینکه نامنویسی دیگر بر اساس سنوسال نبود. بعد از جنگ (سال 1325) دولت امکان مدرسهسازی نداشت.
آقای خیری که یخچال طبیعی داشت، ساختمان بزرگی را در اختیار گذاشته بود و تمام کسانی که مدرسه نمیرفتند در این کلاس نامنویسی کردند هر وقت هم صاحب مدرسه میخواست، میتوانست مدرسه را تعطیل کند! چون ملک او بود و ما را به عنوان کارگر میبردند تا یخ بشکنیم؛فکر میکنم هرچه میسازم مربوط به آن دوره است. از ۳۰ سال قبل به این طرف دیگر چیزی برای ساختن ندارم. مانند این است که «هاردم» پر شده و ۱۰درصد آن را هم نتوانستم بیرون بیاورم و بنابراین دیگر اتفاقات جدید ثبت نمیشود! فیلم «مسافر» در مورد پسری شروشور است که به مدرسه نمیرود. ششسال در «دانشگاه! بهرام» بودم و قرار شد کلاس هفتم را هم بگذارند. با این شرایط همینکه در آنجا الفبا را یاد گرفتم کمتر از معجزه نیست.
ورود من به عرصه هنر؛ دبیرستان جم قلهک
کلاس هفتم را که تمام کردم برای ادامه تحصیل به مدرسه جم در قلهک رفتم، چون مدرسه بهرام تا هفتم کلاس داشت. در مدرسه جم قلهک با طبقه نیمهمرفهی برخورد کردم که هیچ شباهتی به ما نداشتند و همگی در یک سن بودند و بعضیها با راننده به مدرسه میآمدند. حالا فکر کنید یک آدم با این ویژگیها و اطلاعات و این همکلاسیها یکباره وارد دبیرستان «جم» قلهک شود... واقعاً خودم را باخته بودم. یک مقدار از عزلت من ناخواسته و ناشی از هراس بود. گوشه دیوار میایستادم و میدیدم این شاگردها هیچ شباهتی به همکلاسیهای قبلی من ندارند.
آیدین آغداشلو یکی از شاگردان آن مدرسه بود که همان روزهای اول و دوم متوجه او شدم. الگوی جامعه کوچک ما بود و ما همه چیز را در آن سراغ کردیم و دیدیم. یک جامعه چندقطبی ترکیب شده از طبقات بشدت متفاوت جامعه را؛ از روستاییان قلهک گرفته تا کسانی که از قلهک بهعنوان ییلاق استفاده میکردند و جزو طبقه اشراف بودند و بچههای نازپروردهشان با ماشین شخصی به مدرسه میآمدند و بهزور پول نمره میگرفتند. یا آدمهای شروری که یکجورهایی تعیینکننده همهچیز بودند. مثل احمد مالکی که به نظرم 25ساله بود آن وقت و هنوز داشت در کلاس پنجم درجا میزد! بله شاگردهایی بودند که از معلمها بزرگتر بودند.
اما یک تحولی که برای من اتفاق مهمی بود زمانی بود که کلاس هشتم بودیم آغداشلو آنفلوانزا گرفت و یکسال به کلی فلج شد که بهمین خاطر در این یکسال به مدرسه نیامد. من هم کلاس هشتم مردود شدم. سال بعد که آیدین آغداشلو برگشت، آیدینی نبود که من سال اول دیدم. بهکلی تفاوت کرده بود یکمرتبه آدم دیگری شده بود. یکسال خوابیده و کتاب خوانده بود. یادم هست به خاطر کتاب به او نزدیک شدم و ازش سؤال میکردم چه کتابهایی خوانده است. فهرستی به من داد که به نظرم هنوز آن را دارم. در خاطرم هست یکی از کتابها «وزارت ترس» بود و همینطور کتابهایی از «یوجین اونیل». آیدین تنها کسی بود که در دوران نوجوانی، مرا با کتابهایی که آن زمان به من می داد تحتتأثیر قرار داد.
کتابهای آن دوره خیلی روی من تأثیر گذاشت؛ الان هیچ آدم، کتاب یا فیلمی تأثیر آن دوران را ندارد و تعیینکننده نیست و باید از گنجینه داشتههایمان استفاده کنیم. مثلاً کتابی که هنوز هم آن را دوست دارم «به خدای ناشناخته» نوشته جان اشتاینبک است. این کتاب در حافظه من مانده و در نقاشی و فیلمهای من هست. داستان در مورد کسی بود که به صحرای وسیعی میرود و سعی میکند به تنهایی فضایی را آباد کند، که خشکسالی میشود. این آدم با همسر و سگش تنها زندگی میکند و وقتی دیگر باران نمیبارد اشتاینبکوار خودش را با اسلحه میکشد. در پایان کتاب صدای اسلحه با صدای رعدوبرق درهم آمیخته میشود و باران، خون او را با خود میشوید و میبرد. این تصویر برای من خیلی فوقالعاده بود. فضاسازی و تنهایی این آدم سبب شد که این کتاب اینطور روی من تأثیر بگذارد. در همین دوران در دبیرستان در کنار درس و کارهای دیگر همه ما نقاشی میکردیم چون ارزانترین وسیله برای همه بود.
یکی از شیفتگیهای من که باعث شد نقاش شوم به خاطر ونگوگ بود. کتابی درباره ونگوگ چاپ شده بود به نام شور زندگی. وقتی کتاب را خواندم دیدم وضعیت من یک مقدار از ونگوگ بهتر است! از فقر وحشتناکی که ونگوگ داشت و نقاط ضعفش، نتیجه گرفتم اگر او نقاش شده، من هم میتوانم و دلیلی ندارد منتظر حمایت از جانب کسی یا جایی باشم تا نقاش شوم! طبیعتاً بجز آیدین، ونگوگ هم در بین نقاشان روی من تأثیر داشت چون دیدم وضعیت اجتماعی و اقتصادی من با ونگوگ وجوه مشترک زیادی دارد!
تحصیل من در دانشگاه
علاقه من به دانشگاه در همان مراحل اولیه دبیرستان شکل گرفت. خیلی دلمان میخواست وارد دانشگاه شویم. مثلاً زمانی که با اتوبوس به سمت دانشگاه میرفتیم، به محض اینکه اتوبوس به ایستگاه دانشگاه میرسید، راننده اعلام میکرد «ایستگاه دانشگاه» و من دوست داشتم نخستین کسی باشم که میگوید نگهدار. چون فکر میکردم شاید دو، سهنفر به من نگاه کنند و بدانند وارد دانشگاه شدهام! دانشگاه رفتن تا این حد برایمان مهم بود. زمینه این آرزو در «دانشگاه! بهرام» برای ما فراهم شده بود؛ و فقط از میان دانشآموزان دبیرستان بهرام من بودم که از آنجا وارد دانشگاه شدم. اما از مدرسه جم قلهک چند نفری بودند که وارد دانشگاه شدند.
با همان علاقه دبیرستان در دانشگاه وارد تحصیل در رشته نقاشی شدم و تحصیلم هم خیلی طولانی شد. به همین خاطر هم دوره چهارساله من 13سال طول کشید تا بالاخره با التماس به من لیسانس دادند. بعد از آن قرار شد هرکسی چهارسال را ششسال طول بدهد بیرونش کنند. تا قبل از من این قانون وجود نداشت برای همین نمیتوانستند مرا بیرون کنند. بههمینخاطر مرا با التماس بیرون کردند! از دانشگاه مدرکی از هنرهای زیبا گرفتم ولی مهم ترین درسی که از دوره دانشگاه آموختم این بود که مطمئناً یک نقاش آفریده نشده بودم.
من هیچ وقت فکر نمیکنم میخواستم فیلمساز شوم و فکرم این بود که نقاش شوم. با نقاشی هم شروع کردم ولی نقاش موفقی نبودم؛ نه در دانشکده و نه در بازار آزاد.
ورود به کانون پرورش کودکان و نوجوانان
در کارم ابتدا به ساخت آگهیهای تبلیغاتی و صحنههای عنوانبندی فیلمها روی آوردم و سپس از آنجا کار در حوزه گرافیک را شروع کردم. از سال ۱۳۴۰ به عنوان نقاش تبلیغاتی در «آتلیه ۷» و یکی - دو مؤسسه دیگر به کار طراحی جلد کتاب و آفیش پرداخته و بعدها به «تبلی فیلم» رفتم. از سال ۱۳۴۶ در «سازمان تبلیغاتی نگاره» به طراحی و ساختن تیتراژ فیلم پرداختم که نخستین آنها تیتراژ فیلم «وسوسه شیطان» ساخته محمد زرین دست بود. هفت چنار چیدمان منتخب چهارمین جشن تصویر ایران، (نصب شده در خانه هنرمندان ایران)، طراحی پوستر و ساخت تیتراژ فیلمهای قیصر و رضا موتوری ساخته مسعود کیمیایی از جمله کارهایم بود.
مدتی بعد به دعوت فیروز شیروانلو، که مسئولیت «امور سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» که تازه هم تأسیس شده بود را داشت، پیوستم. سال 1349 مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بنیان شد که در آن فیلمسازان و نقاشهای جوان آغاز به ساختن فیلم برای کودکان کردند. در کانون ابتدا قرار بود فیلمهایی بسازیم که مربوط به مشکلات کودکان بشود. ابتدا این فقط یک شغل بود، اما در حقیقت این دورهای بود که از من یک هنرمند بسازد. مهمترین نکته این بود که من در فیلمهای تبلیغاتی کار نکردم. این دوره بیست ساله، بهترین سالهای زندگی حرفهای من هستند.
فیلمسازانی که در مرکز کار میکردند با هیچ محدودیت مالی مواجه نبودند و بنابراین میتوانستند به تجربههایی جسورانه و نوآوریهای ژرف و روشنفکرانه دست بزنند. بخصوص در طول آخرین سالهای حکومت شاه، وقتی صنعت فیلم ایرانی با محدودیتهایی روبه رو بود.
زمانی که من به فیلمهایی که در گذشته محبوب من بوده است نگاه میکنم، بیش از 10 دقیقه نمیتوانم آنها را تحمل کنم، یا من خیلی تغییر کردهام یا اینکه آن فیلمها بسیارقدیمی شدهاند. قصه سرایی، به هیجان در آوردن بیننده، نصیحت کردن و احساس گناه دادن به تماشاگر را دوست ندارم. سینمای هالیوود درباره آدمهای ویژه فیلم میسازد، اما من درباره آدمهای معمولی در شرایط ویژه فیلم میسازم.
کارگاههای فیلمسازی زیادی دارم و به شاگردانم میگویم اگر نقاشی نکنید و عکس نگیرید، از طریق ادبیات میخواهید وارد سینما شوید؟ این فاجعه است که انسان با قصه وارد سینما شود. نمیشود شما بخواهید فیلم بسازید در حالی که اصلاً نقاشی و عکاسی نکرده باشید.خودم الان دارم روی یکسری از کارهای امپرسیونیستها کار میکنم.
تعلق من به محیط زندگی خودم در ایران
وقتی شما درختی را که در زمین ریشه دارد، از جایی به جای دیگری منتقل کنید، درخت دیگر میوه نخواهد داد. و اگر هم بدهد، به آن خوبی که در جای اصلیاش بود نمیشود. اگر من کشورم را ترک میکردم، مثل همان درخت میشدم. واقعاً فکر میکنم بهترین کارهایم را در ایران میسازم. قصد دارم در کشورم بمانم و بازهم آنجا فیلم بسازم؛ من یک شهروند ایرانیام که همه فیلمهایم را آنجا ساختهام. آنچه از ایرانیهایی که کشور را ترک کردهاند مشاهده کردهام، پیامد چندان مثبتی نبوده است. من هیچ انتقادی از آنهایی که ایران را ترک میکنند، ندارم. اگر بهمن قبادی فکر میکند درخارج از ایران شرایط بهتری برای ساخت فیلم دارد، به او تبریک میگویم.
اما درمورد خود من، شخصاً اعتقادی به ترک ایران ندارم. جایی که شبها میتوانم آرام بخوابم خانهام است. ما فیلم میسازیم تا زنده بمانیم. صرفنظر از اینکه چه شرایطی وجود دارد، خانه من، در انتهای یک کوچه بنبست، جاییاست که در آن زندگی میکنم و هیچچیز مرا برای ترک آن متقاعد نکرده است. در تمام فیلمها خواستهام این است که تصویری مهربانتر و صمیمیتر از انسانیت و کشورم را به نمایش بگذارم. هرروز صبح که بیدار میشوم، به همسایههایم سلام میکنم. این همان چیزی است که دوست دارم در فیلمهایم بهتصویر بکشم؛ دوستی و عشق میان مردم.
اگر به داشتن فرصت کار در ایران ادامه میدهم به خاطر آن است که این را خیلی بیشتر ترجیح میدهم. گذشته از این، گمان میکنم زبان یا آوای جهانی داشتن یعنی اینکه واقعاً مهم نیست فارسی صحبت کنیم یا زبانی دیگر. گمان میکنم شاید همان طور که فوتبالیستها در زمین خودشان بهتربازی میکنند فیلمسازان هم همین گونه در کشور خودشان آفریننده ترند، گو اینکه قواعد فوتبال همه جا یکسان است.
کار فیلمسازی با بچه ها
اگر با کودکان موضوعاتم را بیان نمیکردم هرگز به این سبک خودم نمیرسیدم. کودکان شخصیتهای بسیار قوی و مستقلی دارند و میتوانند از پس کارهای جالبی برآیند که از مارلون براندو برنمیآید، گاهی واقعاً کارگردانی و درخواست از آنها به انجام کاری، بس دشوار است. وقتی که آکیرا کوروساوا را در ژاپن دیدار کردم پرسشی که او از من داشت این بود: «اساساً چگونه این بازیها را از کودکان میگیرید؟ من در فیلم هایم از کودکان استفاده کردهام اما متوجه شدم که حضورشان را آنقدر کاهش داده و کاهش دادهام تا از شرشان راحت شوم چون روشی برای کارگردانی آنها ندارم». نظر شخصی من این است که فرد بسیار بزرگ است، شبیه امپراتوری سوار بر اسب، واین برای یک کودک بسیار سخت است که با آن ارتباط برقرار کند. برای اینکه بتوانید با کودکان همکاری کنید ناگزیرید از سطح خودشان هم پایینتر بیایید تا بتوانید با آنها ارتباط برقرار کنید.بازیگران هم شبیه کودکانند.
رابطه سینما با تکنیک
من در آتلیههای تمام دنیا شرکت میکنم. با مردم کار میکنم. اما سینما را نمیشود یاد گرفت یا یاد داد. مسائل تکنیکی یاد داده میشوند اما هنر، نه. مدارس سینمایی میتوانند به درد بخورند اگر به دانشجویان توضیح داده شود روزی که آغاز به کار کردند هر چه یاد گرفتهاند باید فراموش کنند. مشکل اینجاست که آنها میخواهند از تمام دانستههای خود در فیلم اولشان استفاده کنند و این ناگوار است. آماری دیدم که بر حسب آن ۸۰درصد دانشآموزانی که از مدارس سینمایی خارج شدند بسرعت از ساختن فیلم منصرف شدند بهدلیل آنکه میترسند. خوشبختانه من مدرسه سینمایی نرفتم، من هنرهای زیبا خواندم. ولی هیچگاه نقاشی نکشیدم. از نقاشی کردن میترسیدم. میخواستم نقاش شوم، دانشگاه مسیر من را تغییر داد. امروز، عکاسی را به سینما ترجیح میدهم. نابتر و مستقلتر است. با وجود این به ریتم خودم در سینما ادامه میدهم، هر دو سال یک فیلم.
البته تکنیک در حال تحول هم هست و من دوست دارم از آنها هم استفاده کنم. از دوران دیجیتال وارد دوران جدیدی از سینما شدیم. همینطور است. برای همین در تجربه آخرم در فیلم «کپی برابر اصل»، جاهایی هست که اصلاً باورم نمیشد که نخستین پلانی که گرفتیم در سالن کنفرانس پر از خط و خطا بود. برای اینکه پنجرههایی خارج از کادر بود که روی تماشاگرهای در سالن نور انداخته بودند؛ روی تماشاگرانی که در سالن نشسته بودند. بنابراین وقتی ما راشها را دیدیم متوجه شدیم که پرسپکتیو ندارد. میپرسیدیم این چه ایرادی دارد. بعد دیدم برای اینکه دو ردیف عقبتر صورتها از دو ردیف جلوتر بهتر بود.
وقتی مشکل را پیدا کردیم به لابراتوار رفتم و گفتم این را دوباره بگیر. این بار پنجرهها را ببندیم ونورپردازی کنیم. آقایی گفتند که من برایت درست میکنم. رفت و دیدیم که خودش این کار را کرد. نور را از صورت آدمهایی که لازم بود برداشت و روی صورت آدمهای دیگر گذاشت و سر آدمی که مدام خمیازه میکشید را با سر فرد دیگری عوض کرد! خب من چرا از این امکانات استفاده نکنم؟
اتاق فیلم من
ماشینم بهترین دوست من است. همین طور دفترم، خانهام، شهرم. وقتی توی ماشین نشستهام وکسی در کنارم است احساس بسیار راحتی دارم.ما در راحتترین صندلیها هستیم چون چشم در چشم هم نداریم اما در کنار هم نشستهایم. به همدیگر نگاه نمیکنیم و تنها هنگامی این کار را میکنیم که بخواهیم. آزادیم که نه به تندی بلکه به ملایمت به دور و بر بنگریم. پرده بزرگی درپیش رویمان داریم و همینطور دیدهای جانبی را. سکوت سنگین و دشواربه نظر نمیرسد. هیچ کس از دیگری پذیرایی نمیکند. و جنبههای بسیار دیگر. موضوع بسیار مهمتر اینکه ماشین ما را از جایی به جای دیگر میبرد. من عاشق رانندگی هستم و اگر فیلمساز نمیشدم، دوست داشتم که راننده کامیون شوم.
به هر حال با وجود همه احساس آزادی که در ساخت فیلمهایم میکنم، ولی هر فیلم باید یک داستان را روایت کند و شخصیتپردازیای دارد. از سوی دیگر، به صندلیهایی که از قبل در سینما چیده شده نیز تعهد داریم. بواقع در سینما نمیتوانی فکر کنی که خودت هستی و خودت اما با دوربین عکاسی کاملاً سلایق شخصیات را اعمال میکنی. خودت هستی و دوربینت و هیچ آدمی هم کنارت نیست. بعد از هر فیلمی برای استراحت، به خودم وقفهای برای عکاسی میدهم. یک عکاسی طولانی. حتی در دوران ساخت فیلم «کپی برابر با اصل» تقریباً هر روز بعد از فیلمبرداری، با دوربین عکاسیام میرفتم و تا زمانی که نور بود عکاسی میکردم. بسیاری عکسها برای آن دوره است. بیشتر عکسهای «در»ها برای همان زمان است. «با عکاسی زندگیم سر میکنم، خستگیم در میکنم.»
اگر من در عکس طبیعتی که میگیرم دخالت نکنم، به دلم نمینشیند. گاهی یک درخت را ازجایی میکنم و میبرم جای دیگر کار میگذارم. گاهی یک در را از پاشنه در میآورم، در انتهای یک کوچه دیگر توی یک دیوار دیگر میکارم. این دخالتهاست که به من اجازه میدهد عکاسی را دوست بدارم. یعنی از تمام آن استفاده کنم. البته فکر میکنم که 30 سال پیش این اندازه خوشحال نبودم. وقتی عکسی میگرفتم ناچار بودم همان را به تماشای عموم بگذارم ولی الان دخالت مستقیم و بیتعارف خودم در تمامی عکسهایم باعث خوشحالیام است. عکسهایی هم هست که در آن دخالت ندارم ولی در عکسهایی که نتوانستم در آن دخالت بکنم مشکوکم که در مجموعهام قرار دهم یا نه. چون با خود میگویم پس نقش تو در این کار چه بوده؟
یک زمانی میگفتند «بودن بموقع و انتشار دادن با یک دوربین کافیست» ولی الان به نظرم دیگر این جوابگو نیست. یعنی باید دخالت کنی. اگر زمانی میگفتی «ای کاش اینجایش این جوری بود»، الان دیگر میتوانی آن «ای کاش» را به کار نبری. گاهی متهم میشوم که چرا عکس اجتماعی نمیگیرم. خیلیها میگویند چرا انسانگریز هستی؟ واقعیت این است که من عکاس اجتماعی نیستم. 32 سال پیش، عکاسی را با طبیعت شروع کردم، برای فرار از شهر و مناسبتهای شهری و دوری از شهرنشینی. بله، برای فرار از شهر بوده است. به هر حال این اتهام را میپذیرم که چرا عکس اجتماعی نمیگیرم؛ هرچند اگر عکسی بگیرم که در آن انسان نباشد، برایم بهتر است. بهتر است یکی، دو تا از عکسها خالی از انسان باشد؛ هرچند در عکسهایم رد پای انسان هم هست.
ر
من در عین حال که میگویم با احساس آزادی در طبیعت عکس میگیرم، اما این را هم خیلی محترم میشمارم که یک بار دیگر شانسی به من رو کند که روی سفارشی کار کنم. این به نظر من شانس کمی نیست. حالا درست است که امروزه جوانان آزادی مطلق میخواهند اما ما از آزادی مطلق خیری ندیدیم. هرچه داریم از همان دورهای داریم که در محدودیتها کار کردیم و محدودیتها به نظر من همیشه سازنده هستند. این باز هم از آن جملاتی است که بعضیها سوءتعبیر میکنند ولی من میگویم و بگذار که آنها سوء تعبیرشان را بکنند. من با سوء تعبیرها کنار میآیم و از محدودیتها به یک خلاقیت تازه میرسم.
امروزه عکاسی دیجیتال، امکانات جدیدی را در اختیار ما میگذارد. یعنی شما عکس را بگیر حتی اگر اکسپوز شما درست نیست، یعنی حتی اگر نور به اندازه کافی نیست و تو هم نمیتوانی تا فردا بمانی. عکست را بگیر و به لابراتوار برو و عکسی را که در ساعت هفت عصر گرفتهای و نور نبوده، به ساعت پنج تغییر بده. این شانس را داری که ساعتت را دو ساعت جلو بکشی. چگونه میتوان از اینها صرف نظر کرد؟ میدانم بعضیها میگویند نه، این عکس که دست نخورده و خودش هست، چیز دیگری است. به نظرم این برای عکاس خبری است. یعنی وای به حال عکاس خبری که عکسهایش را دستکاری کند ولی ما عکاس خبری نیستیم و میتوانیم طبیعت را متناسب با سلیقه خود بسازیم.