تجربهای متفاوت و به یادماندنی با اقامت در هتل بلوط ولنجک تهران
کاری بینهایت
کارشناسی فقه و حقوق دارم و ارشد اخلاق اسلامی خواندهام. من سال های زیادی کار کردم. کار های مختلف. از شاگرد بوتیک تا کارگری در شرکت بسته بندی تا کارمند دفترخانه اسناد رسمی. اما هیچکدام از اینها من را راضی نمیکرد. حتی آن شغل کارمندی که خیلی هم به نظر میآمد که آینده مادی و ظاهری داشته باشدرا که نگاه میکردم از خودم میپرسیدم: «آخرش چیست؟» آخرش این است که دفتردار یا دفتریار بشوم و ماهی چند ده میلیون حقوق بگیرم؟ یا حتی ماهی ۱۰۰ میلیون بگیرم! اینکه من را راضی نمی کرد. من دنبال کاری بودم که بینهایت باشد و تمام نشود.
پا در زمین واقعی بگذاریم
خیلی دیر راه را پیدا کردم. نزدیک ۳۰ سالگی فهمیدم که دوست دارم یاد بگیرم و به دیگران یاد بدهم. البته از چند سال قبل از آن هم در حوزه زنان شروع به نوشتن در رسانههای مختلف رسمی و غیررسمی کرده بودم. وقتی که ازدواج کردم، هم من و هم همسرم قائل به این بودیم که کار خانه وظیفه زن نیست. ولی وقتی پایمان را در زمین واقعیت میگذاریم، میبینیم کس دیگری نیست که کار را در خانه انجام بدهد. و همینطور مسئولیت های جدیدی که به آن اضافه شد.
خیلی دوست داشتم همیشه در حال تحصیل باشم. حتی موقعی که دانشگاه نمی رفتم! دوست داشتم در حال یاد گرفتن و مثلاً در حال تحصیل (نه صرفاً به معنای آکادمیک) باشم. تصمیم داشتم که یا ادامه تحصیل بدهم یا مثلاً فعالیت اجتماعی گستردهتری داشته باشم. ولی نتوانستم. مسئولیت جدید من این اجازه را نداد. من آدم آرام و کندی هستم. خیلی برایم سخت است که چند کار را با هم انجام دهم. خلاصه خانه دار شدم.
البته این انتخاب نه فقط به خاطر در کنار هم بودن چندین مسئولیت بود. شاید به خاطر این بود که نتوانستم راهی پیدا بکنم تا آن کاری که دوست دارم و مرا راضی میکند را انجام دهم.
فعالیتی که من دوست داشتم و از آن به نام یک فعالیت بینهایت عنوان میکنم چیزی از جنس یاد دادن و یاد گرفتن بود ولی نه به معنای معلمی. به معنای فعالیتی که الان شما من را به این عنوان میشناسید. یک زن فعال اجتماعی!
من از قبل از ازدواج همین فعالیت اجتماعی را داشتم. در رسانهها فعال بودم. خیلی بیشتر از الان مطلب مینوشتم. چون وقتم آزاد بود و مسئولیت دیگری نداشتم. اصلاً به واسطه فعالیتهایم با همسرم آشنا شدم. همسرم میگفتند: «من دوست دارم و شرطم برای ازدواج این است که خانم من هم اهل مطالعه باشد و هم هدف داشته باشد. برای زندگی مردم کاری بکند. چون خودم هم آرمانم در زندگی این است.» خود او هم هیچ چیز در زندگی به اندازه اینکه عمرش برای مردم بگذارد، ارزش ندارد. خیلی با هم مچ بودیم و روحیاتمان اینطوری بود.
به دنبال کاری که باید انجام میدادم
بگذارید برای توضیح «فعالیت بینهایت» مثالی بزنم. من مدتی کارمند دفترخانه بودم. از وقتی تصمیم گرفتم کار نکنم، بارها رئیس دفتر با من تماس گرفت و گفت شما استعداد زیادی دارید و قول میدهم که شما دفتریاری را در چند سال یاد بگیرید و حقوق زیادی داشته باشید. مبلغ درآمدی که ایشان میگفت برای منی که هیچ درآمدی نداشتم، خیلی زیاد بود. ولی من میدیدم که نقطه آخر این خانه چیست. که من یک آدم پولدار بشوم؟ نهایت این بود. من دلم میخواست که کاری بکنم که دائم در حال رشد باشم. رشد هم نهایت ندارد. خودم رشد کنم. با آدم ها در ارتباط باشم. چیزی یاد بگیرم. زندگیشان را تغییر بدهم.
با آن حقوق زیاد نهایتاً میتوانستم چند فقیر را نجات بدهم. ولی من میخواستم اثر بنیادینی روی زندگی مردم بگذارم. دریافتم راهی که میتوانم این کار را انجام بدهم، شاید این باشد که آن مسئله ای که دغدغه پیدا کردم را خوب یاد بگیرم و به دیگران یاد بدهم و در وجود دیگران (مخصوصاً آنهایی که از تصمیمگیران هستند) مطالبه ایجاد بکنم تا زندگی مردم را رشد دهند. خودم رشد کنم و با مردم در ارتباط باشم. این همان راهی بود که من دوست داشتم.
این کار در کشور ما اسم ندارد. نهایتاً اسم آن میشود «فعال اجتماعی» یا «فعال حوزه زنان». این شغل نیست. فعالیت است. شغل به معنای تعریفی که با قانون کار منطبق باشد که در ازای ارائه خدمات شما حقوق دارید و پول درمیآورید، نیست. میدان اصلی فعالیت هم که عمده عمر خود را در آن میگذارند و شخص استخدام جایی نیست، خانه است.
حتی موقع انتخاب رشته در دبیرستان هم یادم است که به مشاور میگفتم من دوست دارم یک کاری انجام بدهم یک جمعی را تحت تاثیر قرار بدهم. زندگیشان قشنگ تر بشود. نمیدانم چه کاری هست که بتوان انجام داد و همیشه هم شخصیت خودم این طور بود که از اینکه روتین از یک ساعت تا یک ساعتی را سر کار باشم متنفر بودم. نمی گویم این بد است. اما به روحیه من نمیخورد.
مجبور شدیم تهران را ترک کنیم
اخیراً هم از من پرسیده شده شما در قبال ارتباطات یا فعالیتی که دارید، هیچ درآمدی ندارید؟ اگر چه که هر چند وقت یک بار بعضی از تبلیغاتی که در صفحه شخصیام میگذارم پول دریافت میکنم، که آن هم شغل محسوب نمیشود. حتی بابت نوشتههایی هم که به رسانهها دادهام و منتشر شده هم تابهحال پولی دریافت نکردهام.
از نظر مالی یک خانواده متوسط هستیم. همسرم تنها نان آور خانه ما هستند. یعنی درآمد ما فقط از طریق همسرم است. به خاطر اجاره خانه مجبور شدیم تهران را ترک کنیم. البته واقعاً دنبال چیز بیشتری نیستم. همین زندگی که داریم برای من کافی است. ما تا چند ماه پیش ساکن تهران بودیم و از وقتی که ازدواج کردیم یک خانه اجاره کردیم. از آخر سال اجارهها بالا رفت و پرداخت اجارههای بالا در توان ما نبود. باید میرفتیم و حاشیه شهر مینشستیم. فکر کردیم چه کاری است؟ ما که قرار بود یک ساعت و نیم در ترافیک باشیم تا برسیم به پردیس یا شهریار و اطراف تهران. برویم قم. حداقل همسایه حضرت معصومه (س) باشیم تا نورانیتی که ایشان دارند در زندگیمان اثر بگذارد. حالا این یک و نیم ساعت طی مسافت، شد دو ساعت.به جایش اینجا توانستیم خانه اجاره بکنیم.البته که همسرم را دیگر (تقریباً) نمیبینم.
شما هسته مرکزی خانواده هستید
همه زنها خانه دار هستند. چه آنهایی که شاغلاند. چه آنهایی که شاغل نیستند. همه زنها باید خانه دار باشند، اگر خانه داری را به معنای خانواده داری و فرمانده خانواده بودن در نظر بگیریم. یعنی فرقی نمیکند شما دکتر باشید، منشی باشید، فروشنده باشید، کارمند، خبرنگار و یا… در نهایت شما هسته مرکزی خانواده هستید. شما تنها کسی هستید که تعیین میکنید حال خانواده و روحیات خانواده چطور است. راهبری عواطف خانواده با زن است و در این مورد فرقی ندارد که میدان فعالیت شما خانه باشد یا دفتر روزنامه. فرقی نمیکند! شما مدیر و رهبر عواطف خانواده هستید.
اگر خانه داری را به این معنا در نظر بگیریم که زن خانه دار کسی است که عمده وقت را در این کالبد یعنی کالبد خانه میگذراند، اگر با این مولفه بگذرانیم، این هم خانهدار میشود. هر دو هم درست است. هیچکدام غلط نیست. از نظر من هر دو در کنار هم باید وجود داشته باشد.
دانشگاه در بلوغ اجتماعی من موثر بود
بارها فکر کردم که دانشگاه چیز خاصی به سواد من اضافه نکرد. اما در بلوغ اجتماعی من تاثیر داشت. مخصوصاً آن دوره که خوابگاهی بودم. کلاسها حضوری بود. کلاسها هر روز بود. خیلی در منعطف شدن من و در بلوغ اجتماعی من تاثیر داشت وگرنه من از دانشگاه چیزی به آن صورت سوغاتی به زندگی نیاوردهام اما آن زمان را «از دست داده» حساب نمیکنم.
اگر راه داشته باشم، دوباره دانشگاه می روم. اگر فراغتی باشد و بدانم بچه ام آنقدر بزرگ شده است که مشغول کاری است، دانشگاه جزء جاهایی است که خیلی به آن علاقه دارم. به خاطر محیط پرچالش و پویایی که دارد و من این محیط را دوست داشتم. انسان زیاد میبینیم. با آدمهای مختلف آشنا میشویم. از رفتن به دانشگاه اصلاً پشیمان نیستم. دوران طلایی زندگی خودم را همان چهار سال کارشناسی میدانم. دور از خانواده بودم. در سختی بودم. اطرافم پر از آدمهای غریبه بود. خیلی دوران خوبی بود. در آن دوران ساخته شدم.
در دوران کارشناسی دبیر کانون شعر و ادب بودم. می دانید؟ فعالیت اجتماعی رسمی نمیشود و همه آنها غیر رسمی و ذوقی است. نمیدانم شروع آن کجاست؟ فقط میدانم چه شد که تصمیم گرفتم نوشتههایم را در وبلاگی که داشتم بگذارم. ولی آنقدر ورودم به فضای فعالیت اجتماعی بدون مرز است که نمی توانم بگویم از چه زمانی دقیقاً پایم را گذاشتم این طرف مرز و بگویم من از این نقطه فعال اجتماعی شدم. آرام آرام اتفاق افتاد. آرام آرام نوشتم. نوشتههایم خوانده شدند. باز نوشتم. خواندم. تحقیق کردم و نوشتم. به خودم که آمدم دیدم که کار جدی شده است.
لحظه مادری
من خیلی محیط دانشگاه را دوست دارم. تصمیم گرفته بودم وارد اجتماع بشوم. فعالیتم را جدی تر کنم. خانه داری و این کارها، کاری نیست که با دل جان دوست داشته باشم. اما میترسیدم که اگر بچهای به زندگیمان بیاید، فرمان زندگی را از من بگیرد و من را صد در صد به خدمت خود در بیاورد. تصوری هم از بچه داری نداشتم. چون در یک خانواده کم جمعیت بودم و بچه ندیده بودم.
در بارداری نتوانستم مطالعه بکنم چون حالم به خاطر شرایط جسمی مساعد نبود. وقتی فرزندم به دنیا آمد. از لحظهای که بچه از شکم من بیرون آمد، آن لحظه با لحظه قبل که این بچه هنوز آنجا بود، هزاران فرسنگ فاصله داشت. یعنی آن لحظه با لحظه پیش می توانم بگویم دو دنیای متفاوت بود. آن شبی که من ساک بیمارستان را بستم و زیر نم نم باران ساعت سه شب دست همسر را گرفتیم و در فراقت کامل به سمت بیمارستان رفتیم، را بگذاریم یک طرف. صبحش انگار یک زلزله ۱۰ ریشتری در زندگی من آمده بود.زلزلهای که چیزی از آن فراغت و آرامش باقی نگذاشته بود.
ولی این زلزله باعث شد که من شهر خودم، زندگی خودم و شخصیت خودم را از نو معماری کنم. همه چیز را لرزاند. همه چیز را با خاک یکسان کرد و باعث شد من یک چیز جدید و شخصیت جدید از خودم بسازم. یک زندگی جدید را طراحی بکنم. در واقع مادری مثل یک زلزله ده ریشتری است که زندگی شما را با خاک یکسان میکند. از تو یک معمار میسازد. یک معمار زبردست که زندگی قشنگتری را در پیش دارد. پختهتر و بهتر.
وقتی بچه به دنیا میآید، هر مادری باید خودش را برای چند سال اول آماده کند. باید خودش را آماده کند برای یک زلزله در زندگی و شوکه نشود. بعدش از اینکه یک بچه (معمولاً هم بچه اول) این طور است که میخواهد تمام وجود شما را بمکد و مال خودش کند.
من از این اتفاق خیلی تعجب کردم
این بندههای خدایی که من را دعوت کردند، از طریق همین فعالیتهای چند سالهای که مینویسم و منتشر میکنم، با من آشنا شدند. یک تشکل دانشجویی بودند. من اصلاً فکرش را نمیکردم. چون من یک زن خانهدارم. هیچ وقت فکر نمیکردم که بتوانم حضرت آقا را از نزدیک ببینم.
برای دعوت افراد پیشینه آنها را قطعاً بررسی میکنند. تحقیق عمیق و گسترده میکنند. او چه کسی است؟ بدنام نباشد. فعالیت و کار بدی در کارنامهاش نباشد. این کارها را میکنند. ولی برای اینکه جلوی حضرت آقا صحبت بکنم کسی به من نگفت چه بگو و چه نگو. یعنی حتی چند جلسهای که ما گذاشتیم در این حد بود که بدانند فقط نمیخواهیم غر بزنیم و راه حلی داریم و حرفهای ما اینقدر عمیق است که در مقابل مقام اول مملکت گفته شود و.. در این حد! ولی اینکه کسی که با متن ما کار داشته باشد و بگوید چه بگوییم، نه!
نظرهایی که دادند این بود که متنمان مقدمه و موخره داشته باشد. برای مشکل راه حل داشته باشد. حتی ببینند اعتماد به نفس صحبت کردن را داریم یا نه. اینها را بررسی کردند. که نخواهیم فقط آنجا غر بزنیم و بگوییم وضع ما خراب است.
در جلسه اول گفتم متن را تحویل چه کسی بدهیم من فکر کردم که باید تایید بکنند! گفتند: «ما اصلاً تایید نمیکنیم و تحویل به ما نمیدهید. مگر نمیتوانید متنی را به ما بدهید و جلوی آقا چیز دیگری بگویید؟ این کار را که میتوانید انجام دهید. پس بهتر است ما به شما احترام بگذاریم و دغدغه شما را خودتان جلوی آقا بگویید. من از این اتفاق خیلی تعجب کردم.
وقت کم بود هفت دقیقه. نتوانستم تمام مطالبی که میخواستم را بگویم و بقیه مطالب را منتشر کردم. راه حلها را نرسیدم کامل بگویم. متن از قبل آماده بود و نوشته بودم. به دوستان دفتر بیت رهبری هم گفتم که میخواهم متن را به حضرت آقا بدهم. ایشان هم ندیدند که متن در دستم بود. گفتند: «آن خانمی که بدون متن حرف زد متنش را بنویسد و من بدهد.» من از اول نوشته بودم چون ترسیدم که وقت کم بیاید که همین هم شد.
حرف دل ما را زدی
بعد از مراسم که حضرت آقا رفتند، بنده از ایشان هدیه گرفتم. از آن لحظهای که ایشان رفتند خانم ها انقدر به من پیام میدادند که نگو. من با اینقدر بازخورد مثبت مانده بودم. سمت من میآمدند و میگفتند: «شما بودید در مورد خانه صحبت کردید؟» با محبت میآمدند بغلم میکردند. با نهایت خوشحالی با نهایت اشتیاق. در همان جلسه چندین نفر آمدند و گفتند: «بالاخره حرف دل ما را کسی زد. ما این را میخواستیم. چقدر ما دنبال زن خانه دار بودیم. این حرف دل ما بود و…»
در اینستاگرام هم شاید صدها پیام نزدیک به هزار پیام دریافت کردم. چقدر خانمها محبت کردند و این حرف دلشان بود. خوشحال شدند که یک نفر از بین خودشان نماینده داشته. بازخوردهای مثبت بوده من فکر میکردم و طبیعی می کدانستم که صحبتهای من بازخوردهای مثبت داشته باشد، اما نه اینقدر!
یک خانم میگفت: «وقتی حرف می زدی من گریه میکردم و اشک شوق میریختم. چطور شده است که یک نفر این حرف را زده است. من فکر میکردم کسی به این نکته توجه نکند. خدا را شکر. بازخورد خوب از این دست خیلی دیدم. مخصوصاً میتوانم بگویم یک بار هم پیام بد ندیدم. جدا از خانم های داخل دیدار، بعد از دیدار هم صدها پیام دریافت کردم که خانمها از اینکه دغدغهشان و حرفشان در این چنین جلسه مهمی گفته شده است، خوشحال بودند.
زن خانه دار میتواند اثرگذار باشد؟
این بحث که چرا فکر می کنند زن خانه دار هم مگر به دیدار رهبر می رود؟ زن خانه دار در تعریف اینها چیست؟ ما یک نگاه سنتی زن شرقی را داریم که زن بی اطلاع از همهجایی در خانه است که فقط میشورد و میسابد و فکر نمیکند و تحلیل نمیکند. شب به شب هم سرورش به خانه میآید و خدمتگزاری میکند. این نگاه شرقی به زن، اینکه «زنِ خانهنشین مگر قدرت تحلیل و تفکر دارد؟» طبیعتاً چیزی که زن خانه دار را با سبک زن شرقی میداند که فقط باید بشورد و بسابد با زن فرهیخته و فعال که کسی است که فقط در خانه نمیایستد، متفاوت است. با این نگاه که در این سبک زندگی اینقدر خانه را تحقیر کردهاند، حق هم دارند فکر کنند کسی که در خانه است، دستش از همه چیز کوتاه است و نمیتواند تحلیل داشته باشد.
یک نگاه هم داریم که زن غربی است. برگرفته از سبک زندگی مدرن است. که در این سبک زندگی اینقدر خانه را بی ظرفیت نشان میدهند که طبیعتاً کسی که در این خانه (با تعریف مذکور) است نباید هم بتواند به عنوان یک فعال اجتماعی شناخته بشود. چون خانه آنقدر قدرت و عاملیتش گرفته شده است که به صورت طبیعی کسی هم که در خانه است احساس عاملیت نمیکند. دیگران هم تعجب میکنند که این زن چطور فعال شده است و این هم باعث تحقیر زنان خانهدار است.
هر دو نگاه باعث شده است که نتوان باور کرد که «زن خانه دار میتواند اثرگذار باشد»، فعالیت داشته باشد. برود جلوی شخص اول مملکت صحبت کند.
واقعیت این است که زنی که میخواهد در اوضاع امروز هم خانه داری کند و هم فعالیت اجتماعی داشته باشد به خاطر همین چیزی که توضیح دادم، این زن انگار دارد خلاف جهت حرکت میکند. دست و پا میزند که خود را فعال نگه دارد. ولی اینطور نیست که وجود نداشته باشد. به هر حال وقتی میگوییم خانه داری، معنی آن خانه نشینی نیست.
یک نگاه من به این است که مسئولین باید کاری بکنند که خانه داری خانه نشینی نباشد و مانع را بردارند که اینطور نشود. یک نگاه هم به خود زنها هست که درست است شرایط فراهم نیست، ولی شما تلاشتان را بکنید.
الگوی سوم زن
حضرت آقا میگویند نه زن شرقی و نه زن غربی، شرقی صبح تا شب می شوید و میسابد و خانه میماند و آن غربی باید حتماً بیرون باشد تا تاثیر گذار باشد. ولی ما می خواهیم الگوی خودمان را داشته باشیم. همان «الگوی سوم زن» که ایشان فرمودند. این باید شکسته شود و خود خانم ها باید تلاش کنند که خانه داری با خانه نشینی نباشد. خود خانم های خانه دار باید مطالبه گری کنند که «من برای اینکه خانه دار باشم باید این بسترها را داشته باشم. باید این نهادها زنده بشوند.»
در قواعد دنیای جدید خانه را طوری طراحی کردهایم و نهاد خانواده را در جایی گذشتهایم که کمترین اثر را داشته باشد. سوال من این است که «چرا زن خانهدار باید تشویق شود که خانه نشین باشد؟» خودم هم جوابش را میدهم: «به خاطر اینکه شما خانه را به یک سلول مرده و یک سلول منفعل تبدیل کردهاید. زنی که عمده وقت خود را در آن میگذراند طبیعتاً خانه نشین میشود. کاری کردهایم که اجتماع خانه را در بر نمیگیرد و درِ خانه بسته است. خانههای به سبک مدرن خانههای منزوی هستند. با هم ارتباط ندارند. با محل ارتباط ندارند. با اجتماع ارتباط ندارند. چرا باید این طور باشد؟»
کالبد خانواده
ما باید خانه را به یک نهاد اجتماعی تبدیل کنیم. آن وقت خود به خود یک زن خانه دار، خانه نشین نخواهد بود. اول خود کالبدها است کالبد نهاد خانواده چیست؟ خانه است. زنی که در آن است احساس تحقیر دارد و این طبیعی است که نهایتاً خود را نگهبان یک سلول منفرد بداند.
نکته بعد هم آموزش و پرورش است. ما در آموزش و پرورش انسانها را برای جهان خارج از خانه تربیت میکنیم. خانه جایی در آموزش و پرورش ندارد. در سیستم آموزش و پرورش برای نظام شرکتی و غربی آدم تربیت میکنیم. ما باید آموزش و پرورش اسلامی طراحی بکنیم.
هنر، سینما، تلویزیون، کتاب و دانشگاه هم هست. در تمام اینها جایگاه خانه و خانه داری پایین است در حالیکه اینها همه به این تصویر تحقیر شده از زن خانه دار کمک میکند. بیشترین تاثیر را به کالبد نهاد خانواده میزند.