خانه، یکی از 6 اتاق ردیف شده کنار هم است که در هر کدام یک خانواده زندگی میکنند. در خانه هم همان پرده رنگ و رو رفته است که پسر بچه آن را کنار زده. کنار اتاقها وسایل مختصری دیده میشود. چند دست رختخواب، یک زیرانداز کهنه، چند تکه ظرف و خرده ریزهای دیگر. بیرون اتاق هم آفتابههای پلاستیکی ردیف شدهاند. تمام دارایی خانواده همین است. حکایت مهاجران دیرین گلستان.
«در روستاهای دور افتاده افغانستان هم اینجور زندگی نمیکنند. این وضع زندگیمان است. هیچ امکاناتی نداریم. قبلاً روی زمین کشاورزی میکردیم. به خاطر اینکه دستمان تنگ بود با بنیاد هماهنگ شدیم. حالا بنیاد زمینهایمان را گرفته. شکایت کردهایم اما هنوز که نتیجه نداده. هیچ درآمدی نداریم غیر از یارانه.» اینها را مرد میگوید. اصالتاً سیستانی است و زاده گلستان. 53 ساله. پدرش 90 سال پیش از زاهدان مهاجرت کرده. خیلی فامیلهایش هنوز آنجا هستند. نمیخواهد اسمش آورده شود. میگوید دردسر میشود. زنش، آفاق اما میگوید: «اسم و فامیل من را بیاورید. آفاق باغبانی.» اهل گرگان است. از اینجا که زندگی میکنند، حوالی دلند بخش رامیان، فوقش 40 دقیقه تا گرگان راه باشد. «دو سال است که حسرت دارم سر قبر پدر و مادرم بروم. پول نیست. نمیتوانیم از جایمان تکان بخوریم.»
آفاق بغض میکند. گوشه چشمها جمع میشوند و نزدیک است که اشکش سرازیر شود که چیزی یادش میافتد: «توالت را هم ببینید. فیلم و عکس بگیرید.» توالت مشترک بین 6 خانوار را یک پرچین ساخته شده از نی، احاطه کرده که در حال از هم پاشیدن است. اینجا اسمش سازمان حاجی منصور نودانی است. خودشان اینجور میگویند. «شب، مار داخل خانههایمان میآید. مجبوریم هر چند وقت یک بار داخل خانهها را گچ کنیم وگرنه خانه پر از موش و جانوران دیگر میشود.» و بعد به سمت نخستین خانه اشاره میکند که زنی چادر به کمر بسته با دستهای گچی مقابل آن مشغول کار است.
«گچ را خودمان با دست به دیوار میمالیم. چارهای نیست. تابستان یک پنکه برای خنک کردن نداریم. زمستان هم با هیزم خودمان را گرم میکنیم. اینجا خیلی قشنگ است اما خودتان میبینید چه وضعی داریم.» شاخههای درختان در هم فرو رفته و سقفی سبز را کنار خانهها تشکیل داده. صدای پرندگان، آمیخته با سکوتی که خاص جنگل است، فضا را دل انگیز میکند. برای رسیدن به جاده اصلی باید راه باریک و خاکی را گرفت و برگشت؛ همان راهی که بچههای آفاق و باقی خانوادهها هر روز آن را طی میکنند تا سر جاده برسند و از آنجا روانه مدرسهشان در دلند شوند. آفاق یک دختر دانشجو هم دارد.
«کوهسنگی» مثل اسمش زیباست؛ روستایی حوالی رامیان. 50 سال قدمت دارد. محل سکونت بلوچهای مهاجر که بچههایشان با آن چشمهای درخشان و لباسهای رنگارنگ، زودتر از بقیه به استقبال هر تازه واردی میآیند. ردیف لباسهای آویزان روی طناب در پس زمینه سبز، آدم را وادار میکند لنز دوربین را به آن سمت نشانه برود. «عکس را برای اینستاگرام میخواهی؟» صاحب صدا، پسر بچهای است 10 ساله. سوار دوچرخه. «تو اینستاگرام داری؟!»: «دارم. اسمش محمد صالح 2016 است. عکسم را بفرست برایم.» فاطمه و آیناز هم انگار که یخشان تازه باز شده باشد، جلو میآیند. فاطمه کلاس سوم است. این نزدیکی مدرسه نیست. بچهها «قره قاج» مدرسه میروند. آیناز، میهمان است. از چابهار آمده. بچهها به شنیدن صدای «ماه بیگم» کنار میروند تا مادربزرگ، جواب غریبه را بدهد.
ماه بیگم با آن جذبه و هیبت بزرگ فامیل، پیش میایستد و بچهها و نوههایش که حالا از خانهها بیرون آمدهاند، پشت سرش بیصدا میمانند. 50 سال است اینجا زندگی میکند؛ به قدمت روستا. پدرش از زابل مهاجرت کرده و به گلستان آمده.«ما از قدیم اینجا کشاورزی کردهایم. در این روستا 40 خانواریم. بعضیها ماندهاند و بعضی دیگر برای کارگری به اطراف مهاجرت کردهاند. اینجا زندگی کردن سخت است. آب نداریم. آن تانکر را میبینی؟ کل آبمان همین است.» ماه بیگم، خیلی چالاک، آنطور که به سن و سالش نمیخورد، به سمت تانکر بزرگ آبی رنگ که روی آن جابه جا آثار زنگ زدگی دیده میشود، میرود و چند نفر دنبالش راه میافتند. یک پسر بچه دبه به دست، با نزدیک شدن حاضران، خودش را پشت تانکر قایم میکند.
از بین حاضران یکی میگوید: «رامین را خبر کنید.» رامین آذرخش، یکی از 9 بچه ماه بیگم است. «اینجا آب و گاز نداریم. قبل از انتخابات مجلس، نمایندهها آمدند و قول دادند برایمان کاری بکنند، اتفاقاً انتخاب هم شدند اما هنوز خبری نیست. 200 متر آن طرفتر همه چیز هست. روستاهای بلوچها بیشترشان آب و گاز ندارند. بچهها باید مسافت زیادی را طی کنند تا به مدرسه برسند.» ماه بیگم چیزی به زبان زابلی به پسرش میگوید؛ انگار روی مسألهای تأکید میکند.«همه قول میدهند و ما را فراموش میکنند.»
تابلوی «الله آباد»، مسیر را به سمت روستای بلوچ نشین کج میکند. حوالی آزادشهر، جنگل دلند. دو سوی جاده باریک را درختان بلند گرفتهاند. نخستین خانه روستا با فاصله کمی از ابتدای جاده نمایان میشود. اینجا خانه حلیمه است. حلیمه نارویی. 70ساله. اصالتش زابلی است. پدرش مهاجر بوده. حلیمه همین جا شوهر کرده و بچههایش را وسط جنگل دنیا آورده. آنوقتها کسی بیمارستان وضع حمل نمیکرده. حلیمه برای خودش یک پا ماما بوده؛ آنوقتها که چشمهایش هنوز سو داشته و دستهایش، قدرت. 7 تا پسر دارد و 3 تا دختر، بجز آن دو بچهای که فوت کردهاند.
3 تا از پسرها برگشتهاند زاهدان. «آنجا کار و بارشان بهتر بود. مغازه دارند و کار اداری میکنند. اینجا آب و هوا خوب است. پدرهای ما از هوای بد آنجا مهاجرت کردهاند. از طوفان شن که هیچ چیز برای آدم نمیگذاشت. حالا بعضی بچههای ما اینجا میمانند و کشاورزی میکنند. بعضی هم برمیگردند به شهر خودمان. قبلاً زیاد میرفتم زاهدان و زابل، حالا جانش را ندارم. زاهدان، شهر است؛ مثل تهران. شهر بزرگی است. اینجا اما عادت کردهایم.»
بلوچهای الله آباد، توت فرنگی و هلو میکارند. فصل توت فرنگی تمام شده اما هلوها دیگر کم و بیش رسیدهاند. بوی ملایمی در فضا احساس میشود؛ شبیه مخلوطی از میوهها. «حلیمه برای خودش یک پا مرد بوده. از طایفه نارویی است. خلیفه، پدربزرگم، از طایفه براهویی بود. خیلی مؤمن بود. فقط عبادت میکرد. همه کارها روی دوش مادربزرگ بود. خلیفه، چند سال آخر عمرش زاهدان زندگی میکرد. همانجا مرد. بیسکوییت موزی خیلی دوست داشت. همیشه در چفیهاش میگذاشت.» فرشته، نوه حلیمه است. با مادربزرگ زابلی صحبت میکند. حلیمه چادرش را باز میکند تا طرح روی پیراهنش معلوم شود. فرشته میگوید، زابلیها خیلی به حفظ سنتهایشان اهمیت میدهند.
الله آباد حالا کمتر از یک سال است که آب و گاز دارد. قبلاً باید مسافت زیادی را طی میکردند تا با دبه آب بیاورند. «بلوچها بچه زیاد میآورند. بعضیها چند تا زن دارند و از هرکدام چند بچه. امکانات اما نیست.الله آباد مدرسه دارد اما تا کلاس پنجم بیشتر نیست. بعضیها نمیگذارند دخترهایشان ادامه تحصیل بدهند. بعضیها اما دخترها را دانشگاه میفرستند. اعتیاد هم هست.» از بالای دیوار کوتاه حیاط خانه حلیمه میشود محوطه روبهرو را دید که مردان بلوچ با لباسهای محلی کم کم در آن جمع میشوند. یکدست سفید. فرشته میگوید: «کسی مرده. تشییع جنازه است.» فرشته چیزی به زبان زابلی میگوید. حلیمه نیمخیز میشود. چشمها از پشت شیشه ضخیم عینک، نمناک به نظر میرسند.