حالا در شهر پرسه می زنم تا تو را از لا به لای کتاب های این و آن پیدا کنم. نمی دانم درست در کجایی؟ در ظهیرالدوله که غرق در سکوتی اجباری است یا در خیابان طالقانی که روزگاری به تنهایی خانه ای آنجا اجاره کردی یا در محل حادثه؟ چرا تا این اندازه وجود تو تکه پاره است؛ تکه ای در شعر، تکه ای در خاطرات این و آن و تکه ای در نامه هایی که میان تو و دیگران رد و بدل شده؟ مگر می شود تو شاعرِ آیه های آسمانی باشی و از نهایت شب حرف بزنی و باز وجودت تکه تکه در شهر پاشیده باشد. هر سال در پیش باز تولد تو که بانوی فصل سرد بودی، سوال بزرگی ذهن ما را که خوانندگان و دوستدارانت هستیم به خود آغشته می کند که این گلی را که گم کرده ایم کجا بجوییم؟
از شاعری تا بازیگری
آدرس اول پری صابری است؛ او سال ها رفیق و یار فروغ بوده؛ تنها او را میان آن جمع ها می شناخته و می دانسته که چطور از حق زنانگیش و از حوزه فردیش در برابر جمع محافظت می کرده است: «به خاطر دارم که بعد از تحصیل در فرانسه و بازگشت به ایران، رفتم پیش آقای گلستان و در آن زمان خانه او در دروس یکی از مهم ترین جایگاه هایی بود که مرا با تمام جامعه هنری ایران آشنا کرد. گلستان هر جمعه، سفره ای باز داشت؛ همه می آمدند آنجا و ناهار می خوردند و با هم بودند. سال ها این برنامه به راه بود، خودم 10 سال در این هم نشینی ها رفت و آمد داشتم.
تمام بزرگان نقاشی و ادبیات در این خانه رفت و آمد داشتند و من هر جمعه می دیدم شان؛ آقای سپهری، آقای اخوان ثالث، آقای شاملو و فروغ فرخزاد که ستاره وحشی آنجا بود چون اگر به او حمله می کردند، حمله می کرد. اجازه نمی داد کسی به او گستاخی کند و اگر اتفاق می افتاد، فروغ فورا جواب می داد.»
از همین هم نشینی ها است که یک روز، فروغ به پری صابری پیشنهاد می دهد که برای بازی در تئاتر «شش شخصیت در جست و جوی نویسنده از او استفاده کند: «من و فروغ تقریبا هم سن و سال بودیم. یعنی اگر امروز زنده بود تقریبا هم سن من بود. هر جمعه او را آنجا می دیدم. او با من صمیمی شد. شخصیت برجسته ای داشت و اگر نظر مرا بخواهند خواهم گفت ملکه شعر معاصر ایران فروغ فرخزاد و سپهری هم سلطانش... فروغ فرخزاد خودش آمد سراغ من. حالا این نظر من است و نظر دیگران هم محترم. من آن موقع به محض بازگشت به ایران شروع کرده بودم به کار تئاتر و می خواستم «شش شخصیت در جست و جوی نویسنده» لوئیجی پیر آندلو را بیاورم روی صحنه. فروغ هم فهمید و گفت می خواهم این نقش را بازی کنم. من تعجب کردم. چطور ممکن بود فروغ با آن همه شهرتی که آن زمان داشت بخواهد در تئاتر کسی بازی کند که تازه وارد بود و هنوز قدم های اولیه را برمی داشت.»
و بعد ادامه می دهد: «یادتان باشد که آن زمان واقعا فروغ مشهور بود. درست است که او را سنگ می زدند و اذیتش می کردند اما مشهور بود. شاید آن زمان همه او را به صورت واقعی نمی شناختند چون به نظرم آدم واقعا برجسته ای بود. خلاصه من فک رکردم که او برای چه می خواهد در کار من بازی کند؟ او که نه بازیگر است و نه با تئاتر آشنایی دارد. خلاصه قبول کردم و اتفاقا یکی از زیباترین و موفق ترین ارتباطات من با بازیگرانم، ارتباطی بود که در آن کار با فروغ فرخزاد داشتم؛ اصلا لازم نبود به او بگویم این کار را بکن. خودش می دانست. درک بالایی داشت. آدمی بود که به هر حال سرنوشت نگذاشت به اوجی که لایقش بود برسد. حالا این که راجع به او حرف هایی می زنند، به نظرم خیلی خاله زنکی است و بی اهمیت است چون واقعا فروغ چیزهایی نبود که به او نسبت می دادند. یک شخصیت برجسته بود.»
کافه نادری کجا و تو کجا؟
در مرور خاطرات یکی از پاتوق نشینان کافه نادری، تو را پیدا می کنم؛ آنجا که شاعری حسدبرانگیز هستی؛ زنی که مردان سودای تو را دارند و در شعر به گردِ پایت نمی رسند: «بارها با این سوال مواجه شده ایم که فروغ از روی دست ابراهیم گلستان می نوشته، می سروده و کار می کرده. آخر چطور ممکن است، مگر گلستان شاعر بوده؟ نه! نه! این چیزی نیست که به عقل جور دربیاید، گلستان سودای شاعر شدن داشت. او می دانست که نمی تواند شاعر باشد. نثرش را ببینید. در آرزوی بدل شدن به شعر است، در آرزوی تکه ای از شعر فروغ شدن.»
این حرف ها را بدون نام در این گزارش می آورم. او که اکنون کهن سالی را پشت سر می گذارد، چندان مایل نیست اسمش در میان نام هایی که در رسانه ها جا به جا می شود، باشد. تنها به این نکته بسنده می کند که برای یافتن چهره واقعی فروغ، باید فروغ باشید و او را در کافه هایی که حضور داشته، در مجالس شعرخوانی و در خانه هایی که رفت و آمد می کرده پیدا کنید.
ابراهیم گلستان در جست و جوی فروغ
او خاموش است؛ سال ها است که گفته در این باره حرفی ندارد که بزند. آن روز تلخ گریه کرده؟ کسی نمی داند چرا او مهر سکوت به لب زده. می شود در لا به لای حرف های جسته و گریخته ای که او درباره سینما زده، رد پایی از فروغ هم پیدا کرد. مثلا آنجا که به پرویز جاهد گفته: «فروغ هم آمد فقط برای ماشین نویسی. فروغ را سهراب دوستدار و رحمت الهی آورده بودند پهلوی من در استودیوی گلستان برای ماشین نویسی. هیچ هم باهاش آشنا نبودم... اول هم که اومد بهش گفتم خانم جان، شما هر چی شعر گفتید، فلان و فلان، برای خودتون خوبه ولی اینجا کار اداره هست و باید کار بکنید.»
و اینطور می شود که برگ تازه ای از زندگی فروغ ورق می خورد و در نهایت هم در یکی از این رفت و آمدهای همین استودیو است که جانش از بدن بیرون می رود. درباره آن اتفاق اما آنطور که می گویند، گلستان ساکت نبوده. شاید امروز، روز گشوده شدن این پرونده نباشد و شاید گلستان 94 ساله بخواهد روزی در این باره سخن بگوید و تا آن موقع، پرونده اش پیش رو باز است و صدایش که می گوید: «و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد...»
نقطه سرایش «دیوار»
[خانه پدری فروغ در آستانه تخریب]
«خانه فروغ» در معرض ویرانی است. خانه ای که بخشی مهم از ماجرای شعر معاصر در آن رخ داده است و در نتیجه خشت خشتش اهمیتی فرهنگی دارد. باید کاری کرد. نباید گذاشت خاطرات آن ماجرا به زوال بگراید و روی ویرانه های آن برجی بلند سربرآورد. اگر کاری صورت ندهیم، سرایش گاه برخی از مهمترین شعرهای فروغ به زودی تخریب می شود.
پرسش های اصلی اینهایند: چگونه می توان با حفظ حقوق مالک این خانه را نجات داد؟ چه راهکارهایی وجود دارد تا در این محل موزه دائمی فروغ برپا شود؟ از حیث قوانین میراث فرهنگی چه ایده هایی می توان پیش نهاد؟ از دست دوستداران فروغ در این زمینه چه کاری برمی آید؟ هیچ! شاعری که حتی پسرش او را دوست ندارد و حالا در ظهیرالدوله خفته چه سوغاتی می تواند داشته باشد که این خانه را محفوظ بدارد؟
با این همه آنها که مایلند بدانند او «دیوار» و «عصیان» را در کدام نقطه این شهر سروده می توانند بروند به محله امیریه؛ یعنی همان بخشی از خیابان ولی عصر که پایین تر از میدان منیریه است. آنجا باید کوچه «خادم آزاد» را پیدا کنید که یک سرش به خیابان مولوی می رسد و سر دیگرش به خیابان ولی عصر. در تقاطع همین کوچه است که خانه ای در معرض ویرانی است و بعید نیست چون خاطره فروغ به خاکسپاری برود!
از تصادف تا مرگ
[بیمارستان هدایت]
این نکته از روایت را به نقل از ابراهیم گلستان بشنوید که در تازه ترین مصاحبه اش با حسن فیاد گفته و انتشارات ثالث آن را به چاپ رسانده است: «من تو خانه ام نشسته بودم. من تو استودیو نشسته بودم و داشتم یک فیلمی را صدابرداریش را تمام می کردم. باید نوار صدا که رویش ضبط می کردیم پاک بشود از صدای قبلی. دستگاه ما خراب شد، آن روز و صدای قبلی را خوب پاک نمی کرد و لنگ می زد. من تلفن کردم به مرحوم ابوالقاسم رضایی گفتم این نوار را می فرستم توی استودیوی ایران فیلم تو پاکش بکنی. گفت بفرستید. فروغ گفت من می برم. گفتم ببر.
رفت و دیگر بر نگشت. به آن ترتیبی که رفته بود. هیچی دیگر، همین دیگر، تمام شد! توی خانه نبودم تو استودیو بودم. بیمارستان هدایت هم بیست متری استودیوی من بود. آن خانمی که مسئول بیمارستان بود قبول نمی کرد. می گفت اینجا بیمارستان بیمه های اجتماعی کارگران است. خب قبول نکرد دیگر. اگر هم قبول می کرد شاید فرقی هم نمی کرد. من هم رفتم تجریش، بیمارستان... هیچی دیگر. تمام بود قضیه.»
وقتی بازیگر شده بود
[تئاتر فروغ]
فروغ در اوج شهرتش به پری صابری که از قبال هم نشینی های چند ساله خانه گلستان، به دوست صمیمی اش تبدیل شده، پیشنهاد بازی در تئاتر او را می دهد. «شش شخصیت در جست و جوی نویسنده» روی صحنه می رود و فروغ در جایگاه یک بازیگر هم خوش می درخشد.
ایستگاه آخر ظهیرالدوله
[قبرستان ظهیرالدوله]
دیدار با فروغ حالا تنها به پنج شنبه ها محدود شده است. مسجد جامعی، عضو شورای شهر، قول پیگیری به «روشن» می دهد و می گوید از آنجایی که این قبرستان مکانی برای آرامش بزرگانی چون ملک الشعرای بهار، روح الله خالقی و کلنل پسیان هم هست، سعی می کنیم با مسئولانش هماهنگی کرده و روز پنج شنبه را به زیارت اهل قبور اختصاص بدهیم.