کد مطلب: 68293
 
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۱۳
ما آرمانی داشتیم؛ آرمانی بزرگ. ما آن آرمان را به دست آوردیم. ما باید مراقب آن می‌بودیم. ما باید می‌ایستادیم و هرجا لازم بود، تذکر می‌دادیم. باید می‌گفتیم این آرمان ماست. مراقبش باشید.
يادداشت منيژه حكمت درباره فوت عباس كيارستمی
 
به گزارش ایران خبر، من خبر مرگ عباس کیارستمی را در وضعیتی شنیدم که خود را در برابر مرگ می‌دیدم؛ مرگی حتما خنده‌دار و خنده‌آور؛ مثل مرگ او. یعنی وقتی تصوری از مردن نداری و خیالت راحت است که خود را به دست متخصص سپرده‌ای متوجه می‌شوی متخصص سربه‌هوا بوده است.؛ مثل وقتی که ماشینت را می‌دهی تعمیرگاه و تعمیرکار می‌گوید مهندس... برو به سلامت. بعد توی راه و وسط جاده چالوس می‌بینی ترمز بریده و موتورت گیرپاژ کرده و وقتی داری از دره سقوط می‌کنی، تنها چیزی که یادت می‌آید لبخند تعمیرکارت است: برو به سلامت.

منیژه حکمت تهیه کننده و کارگردان کشورمان در یادداشتی نوشت: ما آرمانی داشتیم؛ آرمانی بزرگ. ما آن آرمان را به دست آوردیم. ما باید مراقب آن می‌بودیم. ما باید می‌ایستادیم و هرجا لازم بود، تذکر می‌دادیم. باید می‌گفتیم این آرمان ماست. مراقبش باشید. تقریبا هم فکر می‌کنم - یا دوست دارم این‌طوری فکر کنم- که همه پای چیزی که انتخاب کردند ایستادند. ما نوجوان بودیم و اهل کتاب و فرهنگ. جامعه، موردعلاقه ما بود. مسئولیتمان، مسئولیت اجتماعی بود و همین مسئولیت اجتماعی بود که کتاب و هنر و فرهنگ ما را رنگ‌وبوی سیاسی می‌بخشید. حضوری سیاسی که تنهاوتنها با تک‌تک ما آدم‌های معمولی جامعه معنا پیدا می‌کرد. اگر این مسئولیت اجتماعی نبود، آن برایند سیاسی هیچ‌وقت شکل نمی‌گرفت. یک عالم «من» معمولی. بی‌هیچ نشان و لقب و پسوند و پیشوند. هنوز همه مثل هم بودند و همه یک اسم بیشتر نداشتند؛ «انقلابی». من انقلابی بودم.

یک نوجوان انقلابی. مثل همه انقلابی‌ها و نوجوانانی که در سر، سودای جامعه بهتر و یکدست‌تر داشتند، من هم متحمل هزینه‌هایی شدم. شاید آن هزینه‌ها اینک و برای دیگران خنده‌دار به ‌نظر برسد برای ما بروز فعالیت و به‌ثمرنشستن باورمان بود. البته هنوز اسمش هزینه نبود. اسم آن چیزی که از دست می‌دادیم، «ازدست‌دادن» نبود. ما خیال می‌کردیم داریم به دست می‌آوریم. و در به‌دست‌آوردن آرزو و آرمان مشترکمان، ساواک و کمیته مشترک که چیزی نبودند. وقتی آن چیزهای هولناک برای اطرافیان ما «چیزی» نبود، دیگر چه فرقی داشت یکی مثل من از مدرسه به دلیل رفتار خرابکارانه اخراج شده باشد یا اگر پدرش در شهربانی آشنا نداشت و هی ریش گرو نمی‌گذاشت، معلوم نبود امروز در کدام قطعه شهدای انقلاب خوابیده بود. بله. ما هزینه دادیم، اما آن‌موقع هنوز اسمش هزینه نبود. یک روز ما متوجه شدیم برخي كه هزینه بیشتر داده‌اند یا سهم بیشتری می‌خواهد یا چون معتقد است هزینه بیشتری داده، می‌خواهد با مردم عادی حساب کند، اما یک نکته وجود داشت و دارد: همه در هزینه به اندازه هم سهیم بودند و هستند.

«جامعه» انقلاب می‌کند و جامعه یعنی همه. پس این جامعه است که هزینه می‌دهد و مشخص نیست که چه کسی بیشتر از دیگری هزینه داده. تا آنجا که ما در تاریخ دیدیم اگر مشخص باشد که دقیقا چه کسانی هزینه داده‌اند؛ یعنی مردم در هزینه آنان مشارکت نداشته‌اند، در نتیجه اسم آن رویداد انقلاب نیست. چون انقلاب مال جامعه است. هزینه شخصی در جامعه یعنی نفع شخصی و هزینه‌دادن به‌نفع شخصی یعنی کودتا که در آن صد نفر بیشتر مشارکت ندارند، اما در سال ۵۷ ما ایستادیم؛ نوجوان و جوان و پیر. ما پای حرفمان، پای اعتقادمان ایستادیم. ما هزینه دادیم که بزرگ شویم که پا بگیریم.

ایستادن اما هزینه‌بردار است. ایستادن یعنی گرسنگی و بی‌آبی و کوپن و برق‌دزدی و روغن پیتی. شما بگو درپیتی، فرقی ندارد. ایستادن یعنی مدرسه چندشیفته. یعنی میزهای چهارنفره. یعنی تلویزیون و دو کانال نصفه‌نیمه. ایستادن یعنی موشک‌باران. یعنی آوارگی. یعنی آزادگی. ایستادن هزینه‌بردار است. ایستادن یعنی کنارآمدن با دوران سازندگی. یعنی پاگرفتن در دوران اصلاحات. یعنی به‌بارنشستن مطبوعات در بهار مطبوعات. ایستادن یعنی کوتاه‌آمدن و کوتاه‌آمدن و کوتاه‌آمدن در دوران مهرورزی.

ایستادن یعنی پای خودمان بایستیم. یعنی پای آرمانمان. یعنی نگذاریم از دست برود. چراکه ما مسئولیت‌مان اجتماعی بوده و هست. گاهی این مسئولیت رفتار ما را رفتاری سیاسی معنا بخشیده، گاهی رفتاری هنری و فرهنگی یا روشنفکری. فرقی نمی‌کند.

ایستادن یعنی بیدارکردن وزیر در نیمه‌شب آخرین روزهای تعطیلات نوروز (دقیقا وقتی که شهر و مسئولان را خواب برده است) که به داد عباس کیارستمی برسید. آیا به داد عباس کیارستمی رسیده شد؟ ما باید بپرسیم. باید بتوانیم بپرسیم. باید پرسیدن را تمرین کنیم و از پرسیدن نترسیم. پرسیدن از ترسیدن ما و از ترس پرسیدن ما کم می‌کند. ایستادن یعنی پرسیدن از جامعه و مسئولان. یعنی نقدکردن جامعه. نقدکردن جامعه پزشکی، نظام پزشکی و یادآوری مسئولیت‌ها و مسئولیت‌پذیری. بله. ما انقلاب کردیم که نقد کنیم. که بتوانیم حرف بزنیم. ما هزینه دادیم که حرف بزنیم. باید برای حرف‌زدنمان باز هم هزینه بدهیم که حرف‌زدن از یاد ما نرود.

در هر لحظه‌ای که این امکان مهیا شود، باید مراقب این مسائل باشیم. ما باید پای عباس کیارستمی بایستیم تا بتوانیم پای خودمان بایستیم. پای سلامتی‌اش نتوانستیم بایستیم؟ پای هنرش بایستیم. پای آثارش. پای روشن‌شدن پرونده پزشکی‌اش. پای نامش. ایستادن یعنی همین. ما به همین‌ها دل خوش می‌کنیم حتی اگر ایستادن ما هزینه‌بردار باشد و چشمانمان از غم ازدست‌رفتن عباس کیارستمی تر. حتی اگر ایستادن ما خنده‌دار باشد... نه. عباس کیارستمی باز نمی‌گردد، اما ما باید پای او بایستیم. این مشق شب ماست تا یاد بگیریم که پای خودمان و روی پای خودمان بایستیم.

ماه‌ها پیش من نیز دچار تشخیص خطای پزشکی شدم و مدت‌ها و ماه‌ها درگیر درمان ریه و سرماخوردگی بودم، اما نکته عجیب‌وغریب این بود که من اصلا مشکل ریه نداشتم. وقتی هم که در آلمان به دلیل بزرگ‌شدن قلب و پمپاژنشدن خون تمیز (اصطلاحات پزشکی‌اش را پزشکان دقیق‌تر می‌دانند) دچار خفگی کامل شدم و در بخش آی‌سی‌یو بستری شدم و باورم نمی‌شد مشکل قلب داشته باشم. چون دکترها در ایران بیماری من را مسئله‌ای ریوی دانسته بودند. دو روز در همین وانفسای آی‌سی‌یو بود که یکی از دکترهای بیمارستان، کل خبر مرگ عباس کیارستمی را به من داد؛ خبر کوتاهی که اندوه بزرگی را به‌همراه آورد؛ اندوهی یأس‌آور؛ یأسی که حاکی از آن بود که ما مسئولیت خودمان را نمی‌توانیم برعهده بگیریم. مسئولیت جان و سلامتمان را. بعد چطور برای جامعه احساس مسئولیت باید به سرانجام برسد؟ وقتی که جامعه نسبت به خودش بی‌مسئولیت شده است.

من خبر مرگ عباس کیارستمی را در وضعیتی شنیدم که خود را در برابر مرگ می‌دیدم؛ مرگی حتما خنده‌دار و خنده‌آور؛ مثل مرگ او. یعنی وقتی تصوری از مردن نداری و خیالت راحت است که خود را به دست متخصص سپرده‌ای متوجه می‌شوی متخصص سربه‌هوا بوده است.؛ مثل وقتی که ماشینت را می‌دهی تعمیرگاه و تعمیرکار می‌گوید مهندس... برو به سلامت. بعد توی راه و وسط جاده چالوس می‌بینی ترمز بریده و موتورت گیرپاژ کرده و وقتی داری از دره سقوط می‌کنی، تنها چیزی که یادت می‌آید لبخند تعمیرکارت است: برو به سلامت.

من هم داشتم دکتری را می‌دیدم که مسئله قلبی من را نوعی سرماخوردگی اعلام می‌کرد. وقتی به دلیل خفگی من را در آلمان به بیمارستان رساندند و خواستند به قلبم بپردازند، من در همان حال نزار و با آلمانی شکسته‌ بسته‌ام به دکترها گفتم که «نه... نه... قلبم نیست... ریه است... سرما خورده‌ام خودش خوب می‌شود...». پزشکان لابد آنجا اول حرف‌های من را هذیان تصور کرده‌اند. اما وقتی توضیح دادم که پزشکان در کشورم در ماه‌های گذشته هی گفته‌اند سرما خورده‌ای و توصیه کرده‌اند «شلغم بخور... گردو نخور!» لبشان به خنده باز شد که با بیماری شوخ سروکار دارند.

اما شوخی نبود دکتر عزیز. شوخی نبود. واقعیت این است که اگر طبق همان تشخیص قبلی در همین‌جا دچار حمله قلبی می‌شدم و باز به همان پزشکانی که قبل‌تر مراجعه کرده بودم مراجعه می‌کردم، لابد جای رسیدگی به قلب بیمارم، شروع به وررفتن با ریه‌هایم می‌‌کردند. شاید هم همچون عباس کیارستمی همان اول کار یک وجب از ریه را برمی‌داشتند که محض احتیاط شکم مریض را الکی باز نکرده باشند. نه شوخی نبود. ترسناک بود.

اما شانس آوردم که اینجا نبودم. در بیمارستان‌های برلین و کلن، تمام مدت که پزشکان با فوریت به عمل قلب توصیه می‌‌کردند، من داشتم با این فکر دست‌وپنجه نرم می‌کردم که «قلب شوخی نیست مژگان... قضیه مرگ و زندگی است». مژگان اسمی است که در خانه صدایم می‌زنند و مژگان دچار شک بزرگی شده بود. شک من به ما؛ منی که به «ما» می‌اندیشید و مایی که حالا هر «منِ» آن به خودش می‌اندیشد. شانس آوردم که اینجا نبودم. چون می‌توانستم درباره اینجا درست بیندیشم. من روی تختی در آی‌سی‌یو در کشوری دیگر افتاده بودم. آن روزها مثل همین روزها جامعه به‌خصوص جامعه هنری و فرهنگی با جامعه پزشکی دچار اختلاف‌نظر شدیدی شده بود.

بعضی از دو طرف به جان هم افتاده بودند و کار به کلمات درشت رسیده بود. شایعه شده بود که فلان بیمارستان به نشانه اعتراض، فلان هنرمند را عمل نکرده. هنرمندان هم نامه علیه بیمارستان می‌نوشتند. شنیده شد چند جراح درصدد هستند نامه‌ای امضا کنند که هنرمندان را عمل نمی‌کنند که وزیر وساطت کرده است! فضا، فضای ملتهبی بود. عباس کیارستمی از بین ما رفته بود و از آن روز تا الان که من اینها را می‌نویسم، جامعه یکه‌خورده و ناباور، چشم‌انتظار اعلام حقیقت است.

راستش - دروغ چرا؟ - حقیقت این است که گفتم همان‌جا توی آلمان عمل کنم، اما قضیه هرچه جدی‌‌تر شد، مصمم‌تر شدم که به ایران بازگردم و عمل کنم. می‌ترسیدم. دروغ چرا؟ بسیار می‌ترسیدم. اما فرزندانم ایران بودند. پگاه و مهشید. از طرفی خوشحال بودم که در اینجا دچار حمله قلبی نشده‌ام و به پزشکان قبلی‌ام مراجعه نکرده‌ام و از طرفی راحت نبود که به برگشتن و عمل در ایران فکر کنم. تشخیص و دستور به عمل باز قلب فوری بود و زمان اندک. فضای جامعه و اینترنت نیز اما سنگین‌تر از آن بود که بشود به راحتی تصمیم به برگشت گرفت. دیوار بی‌اعتمادی بین جامعه و بخشی از جامعه که جامعه پزشکی می‌نامیمش، قطور و قطورتر می‌شد. آیا من باید بازمی‌گشتم؟ یا می‌ماندم و با خیال راحت عمل می‌شدم؟ من برگشتم. «منِ» کوچک من به مای بزرگی که پای آن ایستاده بود، هنوز اطمینان داشت. باید بازمی‌گشتم. باید چیزی را به خودم ثابت می‌کردم.

آری. همه حرف‌هایی را که اول این متن نوشتم با خود مرور کردم و فکر کردم ما بیشتر از این هزینه داده‌ایم که به‌راحتی جا خالی کنیم. ما هنوز باید پای خیلی چیزها بایستیم. باید بایستیم و درست‌شدن جامعه و مسیر پیش‌رو را نگاه کنیم. ما نمی‌توانیم با پذیرفتن این موضوع که در امری اشتباه پیش آمده، سریع قهر کنیم و جای دیگری برویم. آیا نظام پزشکی سر جان عباس کیارستمی دچار اشتباه شده؟ اگر شده، ما باید بایستیم و نظام پزشکی را اصلاح کنیم، نه اینکه سریع به‌جای دیگری پناه ببریم. مسئله رفتار جامعه پزشکی و بازتعریف رابطه بیمار و دکتر کمترین چیزی است که باید به پایش بایستیم. جاخالی‌دادن کار ما نیست. ما برای همین زندگی، که به همین سطح برسد، هزینه‌های بسیار داده‌ایم. ما باید مراقب خودمان، مراقب جامعه‌مان باشیم. این مسئولیت ماست.

اما آن‌همه ترس می‌ارزید وقتی بعد از عمل قلب، از زیر دستان دکتر داریوش جاویدی عزیز و تیم متعهد و مسئولیت‌پذیر بیمارستان پارس، صحیح و سالم بیرون آمدم. باید کمی تصور کنید آن فشار روحی و روانی و اجتماعی را. آن ناامنی سپردن خود به تیغ را. وقتی داری تصور می‌کنی که «مژگان شوخی نیست‌ها... شاید از زیر تیغ برنگردی». باید این فضای ملتهب و این استرس و ناباوری عمومی را در نظر بگیرید. باید مرگ عباس کیارستمی را در نظر بگیرید. باید توهین‌های طرفین در فضای اینترنت را در نظر بگیرید تا متوجه شوید من از چه فشاری صحبت می‌کنم. در درمان گویا آن‌طور که پزشکان می‌گویند، روحیه بیمار مهم‌ترین چیز است و ما - حتی با این‌همه حرف‌وحدیث - نباید روحیه‌مان را ببازیم. این فشار را تصور کنید و بعد فرض کنید که سالم و سرحال از بیمارستان به خانه می‌روید و دوران نقاهت را پیش دختران خود سپری می‌کنید. تصور کنید که در تخت دوران نقاهت لمیده‌اید و از پنجره به آسمان آلوده پایتخت نگاه می‌کنید و با خود می‌گویید: «ارزشش را داشت مژگان... آسمان سهم ماست. نباید بگذاریم آویختن پرده‌ای آن را از ما بگیرد... ارزشش را داشت مژگان... جامعه یعنی تک‌تک ما. ما باید به‌هم اطمینان کنیم و به‌هم احترام بگذاریم. ما باید پای هم بایستیم».
منبع : روزنامه شرق