این مجموعه را به هیچ عنوان نمیتوان در حیطه «تاریخ شفاهی» به شمار آورد؛ تدوینگران کوچکترین تلاشی نیز برای اعتبارسنجی سخنان سایه نکردهاند. به همین دلیل نیز حجم عمدهای از محتوای کتاب تفاوت چندانی با محتوای نشریات زرد ندارد، یکی از تدوینگران (میلاد عظیمی) نیز در لابهلای متن و صحبتهای سایه مزهپراکنیهای مبتذلی میکند. معلوم نیست که چرا تدوینگران این کتاب فرصت گرانبهای گفتوگوهای مفصل با سایه را به چنین کتابی ختم کردهاند؟
به هر روی این کتاب پس از انتشار با انتقادات بسیاری مواجه شد. عمده نقدها به نحوه کار تدوینگران کتاب و همچنین شخصیت امیرهوشنگ ابتهاج باز میگردد. تازهترین این نقدها را دکتر محمد زارع شیرین کندی نوشته است که در ادامه آن را خواهید خواند. زارع دکترای فلسفه از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران دارد. به قلم او کتابهایی چون «تفسیر هایدگر از فلسفه هگل»، «هایدگر و مکتب فرانکفورت» و «پدیدارشناسی نخستین مراحل خودآگاهی فلسفی ما: مقالاتی درباره برخی اندیشمندان و روشنفکران کنونی ایران» منتشر شدهاند. زارع همچنین مترجم کتابهایی چون «لوکاچ و هایدگر: به سوی فلسفهای جدید» اثر لوسین گلدمن و «نظریه اجتماعی و عمل سیاسی: بررسی رویکردهای پوزیتیویستی، تفسیری و انتقادی» نوشته برایان فی است.
سایه (هوشنگ ابتهاج)، غزلسرای معاصر، را دوست دارم زیرا غزل و غزلسرایان را دوست دارم چرا که اساساً شعر و شاعران را دوست دارم. جوانتر که بودم اشعار سایه را خوانده و برخی از غزلها، از جمله غزل مشهور «زبان نگاه» با مطلع «نشود فاش کسی آنچه میان من و تست / تا اشارات نظر نامه رسان من و تست» را حفظ کرده بودم. سایه در کتاب «پیر پرنیان اندیش» که مجموعه گفتوگوی او با دو تن از علاقهمندان و ارادتمنداناش است درباره سرگذشت و تاریخ زندگانی خویش، مسائل و موضوعات مختلف، وقایع و سوانح تاریخ معاصر و نیز درباره کثیری از شاعران و نویسندگان و پژوهندگان معاصر سخن گفته و اظهارنظر کرده است.
در این صفحات نسبتاً طولانی که به خاطره گوییهای دوستانه و صمیمانه سایه از شهریار اختصاص یافته، یک چیز خواننده را خسته میکند و آزارش میدهد: سایه در اثنای سخن پیوسته و مدام به حریم محرمات زندگی خصوصی شهریار وارد میشود و آن را در معرض دید خواننده میگذاردکلام او درباره شهریار نیکوتر و شایستهتر و صمیمانهتر و تحسین انگیزتر از سخناناش درباره هر شاعر معاصردیگری است. در یک کلام، او درباره شهریار داد سخن میدهد. خاطرات شیرین دوستیها و مصاحبتهایش، رفت و آمدهایش به خانه شهریار، اخلاق و رفتار و صفات و خصال انسانی شهریار و غیره و غیره در این کتاب منعکس شده است. او شعر شهریار را بسیار تحسین میکند، غزل او را بی نظیر میداند و شخصیت او را واقعاً و از صمیم دل بزرگ میدارد.
اما در این صفحات نسبتاً طولانی که به خاطره گوییهای دوستانه و صمیمانه سایه از شهریار اختصاص یافته، یک چیز خواننده را خسته میکند و آزارش میدهد: سایه در اثنای سخن پیوسته و مدام به حریم محرمات زندگی خصوصی شهریار وارد میشود و آن را در معرض دید خواننده میگذارد: تریاک کشیدن شهریار، شیره کشیدن او، حتی نحوه تریاک کشیدن، شیوه تریاک خریدن، ساعت مصرف آن، احوال قبل از مصرف آن و بعد از مصرف آن و خلاصه تمام جزئیات این کار شهریار. او شهریار را انسانی خل و ضعیف و مردنی توصیف میکند و پی در پی اداهای او را در میآورد و صدای معتادانه اش را تقلید میکند و باعث خنده دو عزیز و سرور مصاحبه کننده میشود!!
سایه مقام و منزلت شخصیت معنوی و شعر شهریار را - که احتمالاً دینی هم بر گردن او دارد- بسیار بلند و ارجمند قلمداد و تصویر میکند اما آبرویی برایش باقی نمیگذارد و این تناقضی است در تعریف و توصیف سایه از حیات شاعرانه بهترین دوست و رفیق شاعرش. کاش سایه این قدر به مشکل اعتیاد شهریار که تقریباً همه از آن آگاهاند، به تعبیر عامیانه، گیر نمیداد. اگر میگفت شعر شهریار در اوج قله غزل معاصر میدرخشد و هرکس میخواهد زندگی، شخصیت و شعر او را بشناسد همین غزلها و شعرهای دیگرش را بخواند، کافی بود و دیگر این همه به حوزه و حریم خصوصی یک شاعر سرک کشیدن و این همه از مشکلات و گرفتاریهای شخصی او گفتن و هربار به نوعی و شکلی تکرار کردن، لازم نبود. از قضا، خود شهریار این نکته مهم را به صورت عالی و صریح سروده است اما علی الظاهر سایه آن را ندیده است: «چه اصراری که اسرارم بدانی / اگر سر است پرسیدن ندارد / مرا بگذار و شعرم بین که شاعر / شنیدن دارد و دیدن ندارد».
همه حکایت و داستان سایه درباره برخی از شاعران روزگار ما به اینجا ختم نمیشود. او در کتاب «پیر پرنیان اندیش» حسین منزوی، دومین غزلسرای معاصر، بنا به تشخیص و ارزیابی و داوری خود سایه، را نیز بینصیب نمیگذارد. در ابتدا، سایه منزوی را شاعری با استعداد معرفی و از غزلهای او بسی تمجید میکند و هرگاه از غزلسرایان روزگار ما سخن به میان میآید بعداز شهریار بلافاصله نام منزوی را میآورد. او حتی با نظر به زندگی غمبار و تراژیک و ویران منزوی، اسم او را در عداد «شهدای شعر فارسی» قرار میدهد.
لیکن سایه در موضعی دیگر برای منزوی نیز، مانند شهریار، آبرو و حیایی باقی نمیگذارد و باصراحت تمام میگوید که منزوی رسماً از او گدایی کرده، پول خواسته و او هم نداده و منزوی دست خالی برگشته است. پدر مواد مخدر بسوزد که شریفترین و گرانمایهترین و غیرتمندترین و ادیبترین انسانها را به سمت و سوی چه کارهایی میکشاند! چراباید منزوی با آن روح مغرور و سرکش و در عین حال ظریف و نازک دست به چنان کاری میزد که سالها پس از مرگش این چنین از او یاد میشد؟!
سایه مقام و منزلت شخصیت معنوی و شعر شهریار را - که احتمالاً دینی هم بر گردن او دارد- بسیار بلند و ارجمند قلمداد و تصویر میکند اما آبرویی برایش باقی نمیگذارد و این تناقضی است در تعریف و توصیف سایه از حیات شاعرانه بهترین دوست و رفیق شاعرشچرا عقاب تیزبین و تیزپرواز غزل معاصر باید از اوج زیبایی هنر و شکوه شعر و ادب به حضیض ذلت و فلاکت و فاجعه سقوط کند؟! چرا این شخصیت عجین با عزت و حمیت و مردانگی که یکی از حماسیترین منظومههای نیمایی (آزاد) را در توصیف صفرخان، شیرآهن کوه مردی آذربایجانی، سروده، باید به چنان روزی بیفتد؟ اگر او به اعمال ناپسند و زشتی عادت کرده بود و به تعبیر خودش «خرد و خراب و خمیده تصویر ویرانتری بود» و باز به گفته خودش «تلخ وکدر و شکسته و مسموم» بود، چرا استاد سایه سالمند و سالم، این پیر مهربان و مشفق و دلسوز، این «پیر پرنیان اندیش» بعداز گذشت آن همه سال آن خاطره تلخ و آزارنده و روح فرسا را نه تنها فراموش نکرده بلکه نقل و حتی چاپ و منتشر کرده است؟!
آیا قصد و غرض استاد محترم، هوشنگ ابتهاج، آن بوده که کسانی و نسلی که از وضع و حال منزوی خبر نداشتند نیز بدانند که او «معتاد»، آری «معتاد»! بوده است؟ من نمیدانم. نمیتوانم نیت کسی را بخوانم، اما یقین دارم که این خاطره بهروشنی و بدون هرگونه شک و شبههای در کتاب «پیر پرنیان اندیش» (ص ۱۱۸۶) سایه آمده است و خوانندگان کثیری آن را خواندهاند. باز میگویم که من نمیدانم چرا آمده است. اما حالا که آمده، من هم به همراه «پیر پرنیان اندیش» محترم باصدای بلندتر میگویم که آری! حسین منزوی، این شهپر شاه غزل، این صیاد تیزبین مضامین و مفاهیم عالی و این خالق یکی از زیباترین و دلنشینترین و روحنوازترین و نیرومندترین دفترهای شعر عصر ما «معتاد» بوده است. حالا درست شد؟!
اما و هزار اما، منزوی نیز همانند شهریار و برخلاف سایه، هیچ نیازی به بازگویی زندگینامه شخصی و جزئیات سوانح زندگی شاعر و متفکر نمیدیده و در جایی به صراحت نوشته است که درستترین و قابل باورترین تصویر از شخصیت شاعر، شعر اوست و شعر شاعر است که شخصیت او را نمایان میکند نه بیوگرافینویسیهای تعارف آمیز و گاه غرض آلود.
مسلماً شهریار و منزوی از وجود متفکری به نام هیدگر خبر نداشتند و اگر احیاناً اسماش را شنیده باشند، بعید است که با اندیشهها و آرایاش آشنا باشند. هیدگر دقیقاً همان سخن دو شاعر ما را به زبان آورده است، یعنی این را که اثر و محصول فکری یک شاعر و متفکر بهترین معرف شخصیت اوست. کتابها و آثار شاعران و فیلسوفان زندگینامه آنان محسوب میشود و هیچ نیازی به زحمت زندگینامه نویسان نیست. مشهور است که هیدگر در آغاز درسگفتاری درباره ارسطو به جای شرح مفصل زندگینامه او به بیان عبارتی مختصر بسنده میکند: «ارسطو زاده شد، کار کرد و درگذشت.»
سایه در «پیر پرنیان اندیش» شاعران و نویسندگان و منتقدان دیگری را نیز رسوا کرده است از جمله دکتر رضا براهنی را، که اکنون در کانادا با آلزایمر نحس و بیرحم دست و پنجه نرم میکند.
پس از نقل خاطرهای درباره براهنی، سایه میگوید این آدمها برای من کوچکاند، این هم یک نوع گدایی است و بدتر از گدایی معمول است و انسانیت را تحقیر میکندبراهنی از اول رابطه حسنهای با سایه و دوستانش (نادر نادرپور، فریدون مشیری و سیاوش کسرایی) نداشته است. او بعدها در مقالهای نام آنها را «مربع مرگ» گذاشت، یعنی چهار تنی که شعرشان زندگی و تازگی ندارد و مرده است. براهنی از این چهارتن بیشتر با سیاوش کسرایی خصومت داشت و او را «آدم احمق و عقب ماندهای» میدانست که «آرش کمانگیر» ش به هیچ نمیارزد. اما حکایتی که سایه درباره براهنی ذکر میکند آن است که سایه روزی در پیش نادر نادرپور از یکی از شعرهای براهنی تعریفی میکند و میگوید این شعر به براهنی نمیخورد و سروسامانی دارد. نادر پور حرف سایه را به براهنی میرساند و براهنی نادرپور را کچل میکند که باید مرا پیش سایه ببری. بالاخره براهنی به خانه سایه میرود اما هر تلاشی میکند سایه چیزی درباره شعر او نمیگوید و تعریف و تمجیدی از او نمیشنود بلکه کمی هم دستاش میاندازد!
پس از نقل این خاطره، سایه میگوید این آدمها (امثال براهنی) برای من کوچکاند، این هم یک نوع گدایی است و بدتر از گدایی معمول است و انسانیت را تحقیر میکند. اگر دکتر براهنی دست به چنین کاری که سایه با آب و تاب فراوان تعریف کرده، زده باشد عملی وقیح و قبیح مرتکب شده که از او بسی بعید است. براهنی یکی از سرشناسترین نویسندگان و منتقدان و شاعران متعهد معاصر است که عمری در جوانی با سیاستهای تبعیض آمیز رژیم پهلوی مبارزه کرد. من به عنوان یکی از خوانندگان آثار براهنی هیچگاه انتظار نداشتم و تصور نمیکردم که او نزد کسی برود و برای شنیدن ستایشی از شعرش، چاپلوسی و گدایی کند. البته براهنی حرفهای سایه را بیپاسخ نگذاشته است: «من در تمام عمرم برای تایید شعرم هرگز به منزل ابتهاج و امثال او نرفتهام. چون شعر من اساساً با شعر اینها فرق میکرد. گذشته از آن، سایه اصلاً چیزی نمیدانست که بخواهد شعر مرا تاییدکند… اینها (سایه و دوستانش) آن موقع فکر میکردند که آدمهای گندهای هستند و من با مقالاتی که در مورد اینها مینوشتم اینها را از عرش به زمین زدم.»
پاسخ براهنی بسیار صریح و گویاست، با وجود این از ابتهاج باید پرسید که اگر براهنی پیش او کاری کرده که انسانیت تحقیر شده است! او چه لزومی دیده که این خاطره زشت را که به سالهای بسیار دور جوانی هر دو بزرگوار مربوط است در کتابی ذکر و منتشر کرده است؟ اگر مقصود گوینده تحقیر و تخفیف شخصیت یک نویسنده و شاعر و منتقد مشهور نبوده، پس چه میتواند باشد؟ باید صریحتر پرسید که اگر براهنی از سایه گدایی و با این عملاش انسانیت را تحقیر کرده، چرا سایه که خود را در بلندای عظمت و شکوه و غرور میبیند و هیچگاه هم در زندگیاش انسانیت را تحقیر نکرده، نه تنها از این حقارت براهنی چشم پوشی نکرده و او را نبخشیده بلکه آن را در این سن پیری و بیماری براهنی برای خیل طرفداران و دوستداران او بازگو کرده است؟ رسم بزرگان است؟